داشت غوکي به لب بحر وطن

داشت غوکي به لب بحر وطن شاعر : جامي دايم از بحر همي راند سخن داشت غوکي به لب بحر وطن گوهر مدحت دريا سفتي روز و شب قصه دريا گفتي زو درين گفت و شنيد آمده‌ايم گفتي: «از بحر پديد آمده‌ايم تن از او دست توانايي يافت دل ازو گوهر دانايي يافت هر طرف مي‌نگرم، اوست همه» هر کجا مي‌گذرم، اوست همه وز وي اين قصه شنيدند آنجا ماهي‌اي چند رسيدند آنجا آتش شوق به جان‌شان در زد عشق بحر از دلشان سر برزد در طلب مرحله پيماي شدند پاي تا سر همگي پاي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داشت غوکي به لب بحر وطن
داشت غوکي به لب بحر وطن
داشت غوکي به لب بحر وطن

شاعر : جامي

دايم از بحر همي راند سخنداشت غوکي به لب بحر وطن
گوهر مدحت دريا سفتيروز و شب قصه دريا گفتي
زو درين گفت و شنيد آمده‌ايمگفتي: «از بحر پديد آمده‌ايم
تن از او دست توانايي يافتدل ازو گوهر دانايي يافت
هر طرف مي‌نگرم، اوست همه»هر کجا مي‌گذرم، اوست همه
وز وي اين قصه شنيدند آنجاماهي‌اي چند رسيدند آنجا
آتش شوق به جان‌شان در زدعشق بحر از دلشان سر برزد
در طلب مرحله پيماي شدندپاي تا سر همگي پاي شدند
بحرجويان به نشيب و به فرازبرگرفتند تک و پوي نياز
گه چو خس رو به کنار آوردندگاه در تک چو صدف جا کردند
مي‌نهادند به نوميدي گامنه نشان يافت شد از بحر نه نام
راهشان بر گذر دام فتاداز قضا صيدگري دام نهاد
تن به جان دادن خود دردادنديکسر آن جمع به دام افتادند
ساخت بر خشک‌زمين منزلشانصيدگر برد سوي ساحلشان
خزخزان روي به بحر آوردندچند تن کوشش و جنبش کردند
جام مقصود کشيدند به بحرنيم مرده چو رسيدند به بحر
کنچه مي‌داد نشان غوک چه بوددانش و بينششان روي نمود
غرقه بودند در آن تا بودندزنده در بحر شهود آسودند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط