سر جانش به حقيقت واصل | | بود مردانهزني در موصل |
ليک در نور يقين، مرد تمام | | همچو خورشيد، منث در نام |
چاک در پردهي عادت کرده | | رو به مهراب عبادت کرده |
خاطرش فرد ز همخوابي و جفت | | نه ره خورد به خود داده نه خفت |
در بزرگي و نسب، پاکعيار | | مالداري ز بزرگان ديار |
در ره صدق و صفا نادرهفن! | | کس فرستاد به وي کاي سرهزن! |
آنکه از جفت مبراست خداست | | ز آدمي فرد نشستن نه سزاست |
تن فروده به زنا شوهريام | | سر نخوت مکش از همسريام |
هر چه خواهي دهم از مال و منال | | مهرت اي رابعهي مصر جمال |
داد پيغام چون آن قصه شنيد | | شير زن عشوهي روبه نخريد |
همچو خاکام به ره افکنده شوي، | | که: «مرا گر به مثل بنده شوي، |
دست در هم دهد آمال توام، | | همگي ملک شود مال توام، |
وقت صافم به غبار آميزد | | ليک ازينها چو غباري خيزد |
راه اقبال به اينها سپرم | | حاش لله که به اينها نگرم |
کي فتد بر دو جهان سايهي من؟ | | پايهي فقر بود وايهي من |
سوي هر قبله کجا آرم روي؟» | | مهر هر سفله کجا گيرم خوي |