که در گنجينه بودش از سخن گنج | | چنين گفت آن سخندان سخنسنج |
همي زد کوس شاهي، نام تيموس | | که در مغرب زمين شاهي بناموس |
نمانده آرزويي در دل او | | همه اسباب شاهي حاصل او |
ز پايش تخت را پايهي بلندي | | ز فرقش تاج را اقبالمندي |
ظفر با بند تيغش سختپيوند | | فلک در خيلش از جوزا کمربند |
که با او از همه عالم سري داشت | | زليخا نام، زيبا دختري داشت |
فروزان گوهري از درج شاهي | | نه دختر، اختري از برج شاهي |
کنم طبع آزمايي با خيالش | | نگنجد در بيان وصف جمالش |
شوم روشن ضمير از عکس رويش | | ز سر تا پا فرود آيم چو مويش |
ز وصفش آنچه در گنجد بگويم | | ز نوشين لعلش استمداد جويم |
ز بستان لطافت سر کشيده | | قدش نخلي ز رحمت آفريده |
ز سرو جويباري آب برده | | ز جوي شهرياري آب خورده |
ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان | | به فرقش موي، دام هوشمندان |
نهاده فرق نازک در ميانه | | فراوان موشکافي کرده شانه |
وز او در نافه کار مشک، مشکل | | ز فرق او، دو نيمه نافه را دل |
فکنده شاخ گل را سايه در پاي | | فرو آويخته زلف سمنساي |
ز شمشاد سرافرازش رسنباز | | دو گيسويش دو هندوي رسنساز |
نهاده از جبينش لوح سيمين | | فلک درس کمالش کرده تلقين |
دو نون سرنگون از مشک سوده | | ز طرف لوح سيمينش نموده |
نوشته کلک صنع اوستادش | | به زير آن دو نون، طرفه دو صادش |
الفواري کشيده بيني از سيم | | ز حد نون او تا حلقهي ميم |
يکي ده کرده آشوب جهان را | | فزوده بر الف، صفر دهان را |
گشاده ميم را عقده به دندان | | شده سيناش عيان از لعل خندان |
در او گلها شکفته گونه گونه | | ز بستان ارم رويش نمونه |
چو زنگي بچگان در گلستاني | | بر او هر جانب از خالي نشاني |
در او چاهي پر از آب حيات است | | زنخدانش که ميم بيزکات است |
بود گرد آمده رشحي از آن چاه | | به زيرش غبغب ار دانا برد راه |
که هم چاه است و هم گرداب آنجا | | قرار دل بود ناياب آنجا |
به گردن آورندش آهوان باج | | بياض گردنش صافيتر از عاج |
گل اندر جيب کرده پيرهن را | | بر و دوشش زده طعنه سمن را |
کف اميدشان نبسوده گستاخ | | دو نار تازه بر رسته ز يک شاخ |
عيار سيم، پيش آن، دغل بود | | ز بازو گنج سيمش در بغل بود |
دل پاکان عالم از دعا پر | | پي تعويذ آن پاکيزه چون در |
رگ جان ساخته تعويذبندش | | پريرويان به جان کرده پسندش |
دو ساعد آستينش کرده پر سيم | | ز تاراج سران تاج و ديهيم |
نهاده مرهمي بهر دل ريش | | کفاش راحتده هر محنتانديش |
زده از مهر بر دلها رقمها | | به دست آورده ز انگشتان قلمها |
فزوده بر سر بدري ، هلالي | | دل از هر ناخنش بسته خيالي |
ز زور پنجه، مه را کرده رنجه | | به پنج انگشت، مه را برده پنجه |
ز باريکي بر او از موي بيمي | | ميانش موي، بل کز موي نيمي |
کز آن مو بودياش بيم گسستن | | نيارستي کمر از موي بستن |
بيا وين سيم دستافشار بشنو! | | ز دستافشار زرين پس خمش شو! |
حصار عصمتش انديشه را راه | | نداده در حريم آن حرمگاه |
بناي حسن را سيمين ستون است | | سخن رانم ز ساق او که چون است |
ولي از چشم هر بينور، مستور | | بناميزد! بود گلدسته نور |
درآمد از ادب پيشش به زانو | | صفاي او نمود آيينه را رو |
که فيض نورياب از روي او شد | | از آن آيينه همزانوي او شد |
رخ دولت در آن آيينه بيند | | به وي هر کس که همزانو نشيند |
چون او در لطف کس صاحب قدم نيست | | قدم در لطف نيز از ساق کم نيست |
که خواهد بود قاصر هر چه گويم | | ندانم از زر و زيور چه گويم |
که در هر يک خراج کشوري داشت | | پر از گوهر به تارک افسري داشت |
همي برد از دل و جان لطف آن، هوش | | در و لعلاش که بود آويزهي گوش |
شدي گنج جواهر جيب و دامن | | اگر بگسستياش گوهر ز گردن |
هزاران عقد گوهر را بها بود | | مرصع موي بندش در قفا بود |
که شد خلخال و اندر پايش افتاد | | نيارم بيش ازين از زر خبر داد |
به زيبا ديبهي رومي و چيني | | گهي از عشوه در مسندنشيني |
ز زرکش حلهي مصري و شامي | | گهي در جلوهي ايوان خرامي |
نبوده بر تنش جز خلعتي نو | | به هر روز نوي کافکنده پرتو |
که در آغوش خود ديدي تنش را | | ندادي دست جز پيراهنش را |
پريرويان پرستاريش کردي | | سهي سروان هواداريش کردي |
به خدمت روز و شب پيشش ستاده | | ز همزادان هزاران حورزاده |
نه يک بارش به پا خاري شکسته | | نه هرگز بر دلش باري نشسته |
نداده ره به خاطر اين هوس را | | نبوده عاشق و معشوق کس را |
سحر چون غنچهي خندان شکفتي | | به شب چون نرگس سيراب خفتي |
وز آن غم خاطرش آزاد بودي | | بدينسان خرم و دلشاد بودي |
وز اين شبهاي آبستن چه زايد | | کهش از ايام بر گردن چه آيد |