چو از دستان آن ببريده‌دستان

چو از دستان آن ببريده‌دستان شاعر : جامي همه از خود پرستي بت‌پرستان چو از دستان آن ببريده‌دستان بسي از پيشتر شد عصمتش بيش، دل يوسف نگشت از عصمت خويش ز نور قرب وي نوميد گشتند همه خفاش آن خورشيد گشتند به زندان کردن او تيز کردند زليخا را غبارانگيز کردند ز دل اين غصه بيرون ريخت يک شب زليخا با عزيز آميخت يک شب شدم رسواي خاص و عام در مصر که: «گشتم زين پسر بدنام در مصر که من بر وي از جان‌ام گشته عاشق درين قول‌اند مرد و زن موافق سوي زندان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو از دستان آن ببريده‌دستان
چو از دستان آن ببريده‌دستان
چو از دستان آن ببريده‌دستان

شاعر : جامي

همه از خود پرستي بت‌پرستانچو از دستان آن ببريده‌دستان
بسي از پيشتر شد عصمتش بيش،دل يوسف نگشت از عصمت خويش
ز نور قرب وي نوميد گشتندهمه خفاش آن خورشيد گشتند
به زندان کردن او تيز کردندزليخا را غبارانگيز کردند
ز دل اين غصه بيرون ريخت يک شبزليخا با عزيز آميخت يک شب
شدم رسواي خاص و عام در مصرکه: «گشتم زين پسر بدنام در مصر
که من بر وي از جان‌ام گشته عاشقدرين قول‌اند مرد و زن موافق
سوي زندان فرستم اين جوان رادر آن فکرم که دفع اين گمان را
بگردانم منادي در مناديبه هر کوي‌اش به عجز و نامرادي
که انبازي کند با خواجه‌ي خويشکه اين باشد سزاي آن بدانديش
از آن ناخوش گمان يک‌سو نشينند»چو مردم قهر من با او ببينند
ز استصواب آن طبعش، بخنديدعزيز انديشه‌ي او را پسنديد
درين معني بسي انديشه کردمبگفتا: «من تفکر پيشه کردم
نيامد در دلم به ز آنچه گفتينچيدم گوهري به ز آنکه سفتي
ز راه خويشتن بنشان غبارش!»به دست توست اکنون اختيارش
سوي يوسف عنان کيد پيچيدزليخا از وي اين رخصت چو بشنيد
به اوج کبريا نامت برآرمکه: «گر کامم دهي کامت برآرم
پي زجر تو زندان ايستادهوگرنه صد در محنت گشاده
از آن بهتر که در زندان نشيني!»به رويم خرم و خندان نشيني
بداد آن‌سان که مي‌داني! جوابشزبان بگشاد يوسف در خطابش
به سرهنگان بي‌فرهنگ خود گفتزليخا از جواب او برآشفت
خشن پشمينه‌اش در بر فکندندکه زرين افسرش از سر فکندند
به گردن طوق تسليمش نهادندز آهن بند بر سيمش نهادند
به هر کويي ز مصر آن خر براندندبسان عيسي‌اش بر خر نشاندند
که: «هر سرکش غلام شوخ‌ديدهمنادي‌زن منادي برکشيده
نهد پا در فراش خواجه‌ي خويش،که گيرد شيوه‌ي بي‌حرمتي پيش
بدين خواري برندش سوي زندان»بود لايق که همچون ناپسندان
به زندانبان زليخا داد پيغامچو در زندان گرفت از جنبش آرام
ز گردن غل، ز پايش بند بگسل!کزين پس محنت‌اش مپسند بر دل!
جدا از ديگران، آنجاش جا کن!يکي خانه براي او جدا کن!
بساط بندگي انداخت يوسفدر آن خانه چو منزل ساخت يوسف
در آن منزل به مهراب عبادترخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت
به شکر آن که از کيد زنان رستچو مردان در مقام صبر بنشست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط