مجنون به هزار نامرادي

مجنون به هزار نامرادي شاعر : جامي مي‌گشت به گرد کوه و وادي مجنون به هزار نامرادي همراه سرشک و آه مي‌رفت ليلي مي‌گفت و راه مي‌رفت سردار رمه شباني آگاه ناگه رمه‌اي برآمد از راه روشن بصرم ز خاک پايت! گفت: «اي دل و جان من فدايت! آخر تو که‌اي و از کجايي؟» يابم ز تو بوي آشنايي پرورده‌ي خوان ليلي ام من» گفتا که: «شبان ليلي‌ام من چون اشک به خون و خاک غلتيد مجنون چو نشان دوست بشنيد چشم از نظر و زبان ز گفتار افتاد ز پاي رفته از کار...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مجنون به هزار نامرادي
مجنون به هزار نامرادي
مجنون به هزار نامرادي

شاعر : جامي

مي‌گشت به گرد کوه و واديمجنون به هزار نامرادي
همراه سرشک و آه مي‌رفتليلي مي‌گفت و راه مي‌رفت
سردار رمه شباني آگاهناگه رمه‌اي برآمد از راه
روشن بصرم ز خاک پايت!گفت: «اي دل و جان من فدايت!
آخر تو که‌اي و از کجايي؟»يابم ز تو بوي آشنايي
پرورده‌ي خوان ليلي ام من»گفتا که: «شبان ليلي‌ام من
چون اشک به خون و خاک غلتيدمجنون چو نشان دوست بشنيد
چشم از نظر و زبان ز گفتارافتاد ز پاي رفته از کار
در بي‌خودي ايستاد تا ديربي‌خود به زمين فتاد تا دير
در پيش شبان به زاري آمدو آخر که به هوشياري آمد
گو روشن و راست هر چه داري!کام‌روز ز وي خبر چه داري؟
کس نيست به گرد خيمه‌ي ويگفتا که: «کنون خوش است در حي
چون ماه ميان هاله يکتاستدر خيمه‌ي خود نشسته تنهاست
وز عرصه‌ي حي برون نشستندمردان قبيله رخت بستند
بر قصد گروهي از قبايلدارند هواي آنکه غافل
بر غارت مال بي‌پناهان»سازند نگين به صبحگاهان
صبري که نداشت کرد غارت،از وي چو سماع اين بشارت
فرياد ز جان وي برآمدليلي‌گويان به حي درآمد
وافتاد بسان سايه بر خاکبانگي بزد از درون غمناک
از خانه برون مقام خود ساختليلي چو شنيد بانگ، بشناخت
افتاده ز عقل و هوش بيرونبيرون از در چه ديد؟ مجنون!
از نرگس شوخ فتنه‌انگيزبالاي سرش نشست خون‌ريز
ني آب، که خون ناب مي‌زداز گريه به رويش آب مي‌زد
در غلغله‌ي خروش‌اش آوردز آن خواب گران به هوش‌اش آورد
بنشست به گفتن و شنيدنبرخاست به روي دوست ديدن
وين بود به گريه رخ به خون شويآن بود ز ناله درد دل گوي،
وين گفت که: «من فزون از آن‌ام!»آن گفت که: «بي‌رخت بجان‌ام!
وين گفت که: «اين زمان چه چاره‌ست؟»آن گفت: «دلم هزار پاره‌ست!»
وين گفت که: «وصل چاره‌سازست»آن گفت که: «هجر جان گدازست»
وين گفت که: «از غمت هلاک‌ام»آن گفت که: «بي تو دردناک‌ام»
وين گفت : «مراست ريش از آن بيش»آن گفت: «مراست دل ز غم ريش»
وين گفت: «به ترک جان خود گوي!»آن گفت: «نمي‌روم از اين کوي»
وين گفت که: «پيشه کن صبوري!»آن گفت: «در آتش‌ام ز دوري»
وين گفت: «جز اين دوا ندارم»آن گفت که: «که صبر نيست کارم»
وين گفت: «ز محنت جدايي»آن گفت که: «خوش بود رهايي»
وين گفت که: «باد مرگ ايشان!»آن گفت:«فغان ز کينه کيشان!»
وين گفت:«چه غم؟ خدا کريم است!»آن گفت:«دلم ز غم دو نيم است»
و آن راز که هم نهفتني بودچون گفته شد آنچه گفتني بود
وز هر مژه سيل خون گشادندبا هم به وداع ايستادند
وين ماند به جا چو کوه اندوهآن روي به دشت کرد يا کوه
آسودگي از زمانه کم جوي!اينست بلي زمانه را خوي
کسوده يکي نفس نشينيصد سال بلا و رنج بيني
هيچ‌اش نيد ز روي تو شرمنا کرده تو جاي خويشتن گرم
پاي‌ات کوبد به سر، که: بگريز!دست‌ات گيرد، که: زود برخيز!


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط