ميگشت به گرد کوه و وادي | | مجنون به هزار نامرادي |
همراه سرشک و آه ميرفت | | ليلي ميگفت و راه ميرفت |
سردار رمه شباني آگاه | | ناگه رمهاي برآمد از راه |
روشن بصرم ز خاک پايت! | | گفت: «اي دل و جان من فدايت! |
آخر تو کهاي و از کجايي؟» | | يابم ز تو بوي آشنايي |
پروردهي خوان ليلي ام من» | | گفتا که: «شبان ليليام من |
چون اشک به خون و خاک غلتيد | | مجنون چو نشان دوست بشنيد |
چشم از نظر و زبان ز گفتار | | افتاد ز پاي رفته از کار |
در بيخودي ايستاد تا دير | | بيخود به زمين فتاد تا دير |
در پيش شبان به زاري آمد | | و آخر که به هوشياري آمد |
گو روشن و راست هر چه داري! | | کامروز ز وي خبر چه داري؟ |
کس نيست به گرد خيمهي وي | | گفتا که: «کنون خوش است در حي |
چون ماه ميان هاله يکتاست | | در خيمهي خود نشسته تنهاست |
وز عرصهي حي برون نشستند | | مردان قبيله رخت بستند |
بر قصد گروهي از قبايل | | دارند هواي آنکه غافل |
بر غارت مال بيپناهان» | | سازند نگين به صبحگاهان |
صبري که نداشت کرد غارت، | | از وي چو سماع اين بشارت |
فرياد ز جان وي برآمد | | ليليگويان به حي درآمد |
وافتاد بسان سايه بر خاک | | بانگي بزد از درون غمناک |
از خانه برون مقام خود ساخت | | ليلي چو شنيد بانگ، بشناخت |
افتاده ز عقل و هوش بيرون | | بيرون از در چه ديد؟ مجنون! |
از نرگس شوخ فتنهانگيز | | بالاي سرش نشست خونريز |
ني آب، که خون ناب ميزد | | از گريه به رويش آب ميزد |
در غلغلهي خروشاش آورد | | ز آن خواب گران به هوشاش آورد |
بنشست به گفتن و شنيدن | | برخاست به روي دوست ديدن |
وين بود به گريه رخ به خون شوي | | آن بود ز ناله درد دل گوي، |
وين گفت که: «من فزون از آنام!» | | آن گفت که: «بيرخت بجانام! |
وين گفت که: «اين زمان چه چارهست؟» | | آن گفت: «دلم هزار پارهست!» |
وين گفت که: «وصل چارهسازست» | | آن گفت که: «هجر جان گدازست» |
وين گفت که: «از غمت هلاکام» | | آن گفت که: «بي تو دردناکام» |
وين گفت : «مراست ريش از آن بيش» | | آن گفت: «مراست دل ز غم ريش» |
وين گفت: «به ترک جان خود گوي!» | | آن گفت: «نميروم از اين کوي» |
وين گفت که: «پيشه کن صبوري!» | | آن گفت: «در آتشام ز دوري» |
وين گفت: «جز اين دوا ندارم» | | آن گفت که: «که صبر نيست کارم» |
وين گفت: «ز محنت جدايي» | | آن گفت که: «خوش بود رهايي» |
وين گفت که: «باد مرگ ايشان!» | | آن گفت:«فغان ز کينه کيشان!» |
وين گفت:«چه غم؟ خدا کريم است!» | | آن گفت:«دلم ز غم دو نيم است» |
و آن راز که هم نهفتني بود | | چون گفته شد آنچه گفتني بود |
وز هر مژه سيل خون گشادند | | با هم به وداع ايستادند |
وين ماند به جا چو کوه اندوه | | آن روي به دشت کرد يا کوه |
آسودگي از زمانه کم جوي! | | اينست بلي زمانه را خوي |
کسوده يکي نفس نشيني | | صد سال بلا و رنج بيني |
هيچاش نيد ز روي تو شرم | | نا کرده تو جاي خويشتن گرم |
پايات کوبد به سر، که: بگريز! | | دستات گيرد، که: زود برخيز! |