بر ديده ره خيال بستي شاعر : خاقاني در سينه به جاي جان نشستي بر ديده ره خيال بستي در کام دلم نفس شکستي وز غيرت آنکه دم برآرم کامروز به تير غمزه خستي مرهم به قيامت است آن را تبهاي نياز من نبستي تا خون نگشادم از رگ جان در نيمهي ره رسن گسستي از چاه غمم برآوريدي هشيار نهاي مگر که مستي ديوانه کني و پس گريزي هجران تو آردم به پستي گر وصل توام دهد بلندي ما و غم عشق و تنگدستي تو پاي طرب فراخ مي نه و امانمت آنچنان که هستي نگذاري...