سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا

سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا شاعر : خاقاني تو سر به جيب هوس درکشيده‌اي به خطا سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا تو تاج بر سري از سر فرو نهي عمدا بر آن سرير سر بي‌سران به تاج رسيد به من يزيد چنين تاج سر بيار بها سر است قيمت اين تاج گر سرش داري سري که دردسر آرد بريدن است دوا تو را چو شمع ز تن هر زمان سري رويد که گنبد هوس است اين و دخمه‌ي سودا نگر که نام سري بر چنين سري ننهي سزاست اين سر سگ سار سنگ سار سزا سري دگر به کف آور که در طريقت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا
سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا
سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا

شاعر : خاقاني

تو سر به جيب هوس درکشيده‌اي به خطاسرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا
تو تاج بر سري از سر فرو نهي عمدابر آن سرير سر بي‌سران به تاج رسيد
به من يزيد چنين تاج سر بيار بهاسر است قيمت اين تاج گر سرش داري
سري که دردسر آرد بريدن است دواتو را چو شمع ز تن هر زمان سري رويد
که گنبد هوس است اين و دخمه‌ي سودانگر که نام سري بر چنين سري ننهي
سزاست اين سر سگ سار سنگ سار سزاسري دگر به کف آور که در طريقت عشق
که آسمان ز سر افکندگي است پا برجاچرا چو لاله‌ي نشکفته سر فکنده نه‌اي
ز خون حلق تو خاکي نگشته لعل قباتو را ميان سران کي رسد کله داري
برو يتيم نوازي بورز چون عنقايتيم وار در اين تيم ضايع است دلت
چو چشم دوست که بيماري است عين شفادلي طلب کن بيمار کرده‌ي وحدت
قدم نهد صفت ينزل الله از بالامگر شبي ز براي عيادت دل تو
به پالکانه‌ي جنت عقيم به حورابر آستانه‌ي وحدت سقيم خوش تر دل
دو يک شمار دگر چه دوشش زند عذرامقامري صفتي کن طلب که نقش قمار
تورا هليله‌ي زرين کجا برد صفراتو را مقامر صورت کجا دهد انصاف
بخوان شاه مزعفر لطيف تر حلوابه ترک جاه مقامر ظريف تر درويش
جهاد اکبرت اينک بدر مصاف هواسواد اعظمت اينک ببين مقام خرد
سراي خاک به خاکي بباز مرد آساميان خاک چه بازي سفال کودک وار
نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدازر نهاد تو چون پاک شد به بوته‌ي خاک
رکاب پاي شياطين مکن که نيست سزازري که گوي گريبان جبرئيل سزد
چو لاله باري اول ز پوست بيرون آچو گل مباش که هم پوست را کفن سازي
که هر دو کون تو داري چو داري اين طغرابه دست همت طغراي بي‌نيازي دار
رفوگري نتوان کرد و چشم نابيناره امان نتوان رفت و دل رهين امل
به روز معرکه برگستوان به از هراتو را امان ز امل به که اسب جنگي را
سحاء خط امان از چه مي‌کني فرداتو را که رشته‌ي ايمان ز هم گسست امروز
بلي ز پهلوي آدم پديد شد حواتو را ز پشتي همت به کف شود ملکت
که از سر دو گروهي است شورش و غوغاچو همت آمد هر هشت داده به جنت
که از سر دو گروهي است شورش و غوغاخروش و جوش تو از بهر بود و نابود است
که بدو حال محال است و مهر کار فنابه بوي بود دو روزه چرا شوي خرسند
که طوطي از پي اين مرگ شد ز بند رهابه بند دهر چه ماندي بمير تا برهي
چو لاشه بسته گلوئي به ريسمان قضاچو باشه دوخته چشمي به سوزن تقدير
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نواچه خوش حيات و چه ناخوش چو آخر است زوال
نگفته بسم به الحمد چون کني مبدا؟نجسته فقر، سلامت کجا کني حاصل؟
پس از تو خفتن اصحاب کهف نيست روادميده در شب آخر زمان سپيده‌ي حشر
تو خواب بيش کني اينت خفته‌ي رعنامسافران به سحرگاه راه پيش کنند
ببين که رز همه رنج است و سيم جمله عنابه خواب دايم جز سيم و زر نمي‌بيني
خمار و خواب تو را صور نشکند به صداتو را که از مل و مال است مستي و هستي
حراميان ز تو هم سر برند و هم کالاميان باديه‌اي هان و هان مخسب ار نه
رفيق صاف رحيقي نه‌اي به صف صفاغلام آب رزاني نداري آب روان
که کار آب شما برد آب کار شمابه کار آبي و دين با دل و تنت گويان
ز همنشيني صهبا هبا شده است هبابهينه چيز که آن کيمياي دولت توست
که ديو جلوه کند بر تو و پري رسواخرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود
که کس جنب نگذارند در جناب خدابرو نخست طهارت کن از جماع الاثم
الي عبدي اينجا نزول کن اينجامجرد آي در اين راه تا زحق شنوي
که هست فايده زين پنج پنج نوبت لاز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوي
که هست حاصل اين هشت هشت باغ بقاز نه خراس برون شو به کوي هشت صفات
تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفااگر ز عارضه‌ي معصيت شکسته دلي
که پايمرد سران اوست در سراي جزابه يک شهادت سربسته مرد احمد باش
که خاص بر قد او بافتند درع ثناپي ثناي محمد برآر تيغ ضمير
که نخل خشک پي مريم آورد خرمازبان بسته به مدح محمد آرد نطق
مهينه معني او بود و اصفيا اسمابهينه سورت او بود و انبيا ابجد
قدوم آخر او بر کمال اوست گوااگرچه بعد همه در وجودش آوردند
نه معني از پي اسما همي شود پيدانه سورت از پي ابجد همي شود مرقوم
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضيانه روح را پس ترکيب صورت است نزول
نه غوره در رسد از تاک وانگهي صهبانه سبزه بردمد از خاک وانگهي سوسن
ستار بست ستاره سماع کرد سماگه ولادتش ارواح خوانده سوره‌ي نور
ببست قبه‌ي زربفت قبه‌ي مينابکوفت موکب اقبال مرکب اجرام
براي عرسش بر عرش خرقه کرد وطاچو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوادريد جوزا جيب و بريد پروين عقد
ز فر لطفش حبل‌المتين گرفت بهاز بوي خلقش حبل‌الوريد يافت حيات
حباب وار بدي هفت گنبد خضرابه وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدي
روان حاتم طي، طي کند بساط سخاسزد که چون کف او نشر کرد نشره‌ي جود
به من رسيد که خاقانيا بيار ثناز بارگاه محمد نداي هاتف غيب
که در رياض محمد چريد کشت رضاز خشک آخور خذلان برست خاقاني
کزين خراس خسيسان دهي خلاص مرامراد بخشا در تو گريزم از اخلاص
برآر تيغ عنايت نه من گذار و نه مامرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطاکليد رحمتم آخر عطا فرست چنان
به اهل بيت ز من چون رسد نوال و نواگوا توئي که ندارم به کاه برگي، برگ
کجا رسد به حواري خواره و حلواچو قرصه‌ي جو و سرکه نمي‌رسد به مسيح
که فرضه‌اي است در او صد هزار بحر بلامرا ز خطه‌ي شروان برون فکن ملکا
مرا مقر سقر است الامان از اين منشامرا کنف کفن است الغياث از اين موطن
غم کيا نخورم ور خورم به کوه، گيابر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهين
دلم چو نقطه‌ي نون است در خط دنيااز اين گره که چو پرگار دزد بدراهند
ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفاگرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص
به حق حق که جز از حق مراست استغنامرا به باطل محتاج جاه خود شمرند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.