تو سر به جيب هوس درکشيدهاي به خطا | | سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا |
تو تاج بر سري از سر فرو نهي عمدا | | بر آن سرير سر بيسران به تاج رسيد |
به من يزيد چنين تاج سر بيار بها | | سر است قيمت اين تاج گر سرش داري |
سري که دردسر آرد بريدن است دوا | | تو را چو شمع ز تن هر زمان سري رويد |
که گنبد هوس است اين و دخمهي سودا | | نگر که نام سري بر چنين سري ننهي |
سزاست اين سر سگ سار سنگ سار سزا | | سري دگر به کف آور که در طريقت عشق |
که آسمان ز سر افکندگي است پا برجا | | چرا چو لالهي نشکفته سر فکنده نهاي |
ز خون حلق تو خاکي نگشته لعل قبا | | تو را ميان سران کي رسد کله داري |
برو يتيم نوازي بورز چون عنقا | | يتيم وار در اين تيم ضايع است دلت |
چو چشم دوست که بيماري است عين شفا | | دلي طلب کن بيمار کردهي وحدت |
قدم نهد صفت ينزل الله از بالا | | مگر شبي ز براي عيادت دل تو |
به پالکانهي جنت عقيم به حورا | | بر آستانهي وحدت سقيم خوش تر دل |
دو يک شمار دگر چه دوشش زند عذرا | | مقامري صفتي کن طلب که نقش قمار |
تورا هليلهي زرين کجا برد صفرا | | تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف |
بخوان شاه مزعفر لطيف تر حلوا | | به ترک جاه مقامر ظريف تر درويش |
جهاد اکبرت اينک بدر مصاف هوا | | سواد اعظمت اينک ببين مقام خرد |
سراي خاک به خاکي بباز مرد آسا | | ميان خاک چه بازي سفال کودک وار |
نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا | | زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهي خاک |
رکاب پاي شياطين مکن که نيست سزا | | زري که گوي گريبان جبرئيل سزد |
چو لاله باري اول ز پوست بيرون آ | | چو گل مباش که هم پوست را کفن سازي |
که هر دو کون تو داري چو داري اين طغرا | | به دست همت طغراي بينيازي دار |
رفوگري نتوان کرد و چشم نابينا | | ره امان نتوان رفت و دل رهين امل |
به روز معرکه برگستوان به از هرا | | تو را امان ز امل به که اسب جنگي را |
سحاء خط امان از چه ميکني فردا | | تو را که رشتهي ايمان ز هم گسست امروز |
بلي ز پهلوي آدم پديد شد حوا | | تو را ز پشتي همت به کف شود ملکت |
که از سر دو گروهي است شورش و غوغا | | چو همت آمد هر هشت داده به جنت |
که از سر دو گروهي است شورش و غوغا | | خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است |
که بدو حال محال است و مهر کار فنا | | به بوي بود دو روزه چرا شوي خرسند |
که طوطي از پي اين مرگ شد ز بند رها | | به بند دهر چه ماندي بمير تا برهي |
چو لاشه بسته گلوئي به ريسمان قضا | | چو باشه دوخته چشمي به سوزن تقدير |
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا | | چه خوش حيات و چه ناخوش چو آخر است زوال |
نگفته بسم به الحمد چون کني مبدا؟ | | نجسته فقر، سلامت کجا کني حاصل؟ |
پس از تو خفتن اصحاب کهف نيست روا | | دميده در شب آخر زمان سپيدهي حشر |
تو خواب بيش کني اينت خفتهي رعنا | | مسافران به سحرگاه راه پيش کنند |
ببين که رز همه رنج است و سيم جمله عنا | | به خواب دايم جز سيم و زر نميبيني |
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا | | تو را که از مل و مال است مستي و هستي |
حراميان ز تو هم سر برند و هم کالا | | ميان باديهاي هان و هان مخسب ار نه |
رفيق صاف رحيقي نهاي به صف صفا | | غلام آب رزاني نداري آب روان |
که کار آب شما برد آب کار شما | | به کار آبي و دين با دل و تنت گويان |
ز همنشيني صهبا هبا شده است هبا | | بهينه چيز که آن کيمياي دولت توست |
که ديو جلوه کند بر تو و پري رسوا | | خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود |
که کس جنب نگذارند در جناب خدا | | برو نخست طهارت کن از جماع الاثم |
الي عبدي اينجا نزول کن اينجا | | مجرد آي در اين راه تا زحق شنوي |
که هست فايده زين پنج پنج نوبت لا | | ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوي |
که هست حاصل اين هشت هشت باغ بقا | | ز نه خراس برون شو به کوي هشت صفات |
تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا | | اگر ز عارضهي معصيت شکسته دلي |
که پايمرد سران اوست در سراي جزا | | به يک شهادت سربسته مرد احمد باش |
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا | | پي ثناي محمد برآر تيغ ضمير |
که نخل خشک پي مريم آورد خرما | | زبان بسته به مدح محمد آرد نطق |
مهينه معني او بود و اصفيا اسما | | بهينه سورت او بود و انبيا ابجد |
قدوم آخر او بر کمال اوست گوا | | اگرچه بعد همه در وجودش آوردند |
نه معني از پي اسما همي شود پيدا | | نه سورت از پي ابجد همي شود مرقوم |
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضيا | | نه روح را پس ترکيب صورت است نزول |
نه غوره در رسد از تاک وانگهي صهبا | | نه سبزه بردمد از خاک وانگهي سوسن |
ستار بست ستاره سماع کرد سما | | گه ولادتش ارواح خوانده سورهي نور |
ببست قبهي زربفت قبهي مينا | | بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام |
براي عرسش بر عرش خرقه کرد وطا | | چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت |
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا | | دريد جوزا جيب و بريد پروين عقد |
ز فر لطفش حبلالمتين گرفت بها | | ز بوي خلقش حبلالوريد يافت حيات |
حباب وار بدي هفت گنبد خضرا | | به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدي |
روان حاتم طي، طي کند بساط سخا | | سزد که چون کف او نشر کرد نشرهي جود |
به من رسيد که خاقانيا بيار ثنا | | ز بارگاه محمد نداي هاتف غيب |
که در رياض محمد چريد کشت رضا | | ز خشک آخور خذلان برست خاقاني |
کزين خراس خسيسان دهي خلاص مرا | | مراد بخشا در تو گريزم از اخلاص |
برآر تيغ عنايت نه من گذار و نه ما | | مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت |
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا | | کليد رحمتم آخر عطا فرست چنان |
به اهل بيت ز من چون رسد نوال و نوا | | گوا توئي که ندارم به کاه برگي، برگ |
کجا رسد به حواري خواره و حلوا | | چو قرصهي جو و سرکه نميرسد به مسيح |
که فرضهاي است در او صد هزار بحر بلا | | مرا ز خطهي شروان برون فکن ملکا |
مرا مقر سقر است الامان از اين منشا | | مرا کنف کفن است الغياث از اين موطن |
غم کيا نخورم ور خورم به کوه، گيا | | بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهين |
دلم چو نقطهي نون است در خط دنيا | | از اين گره که چو پرگار دزد بدراهند |
ز سام ابرص جانکاهتر به زهر جفا | | گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص |
به حق حق که جز از حق مراست استغنا | | مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند |