دير از کجا و خلعت بيت الله از کجا | | در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل |
دار الخلافهي پدر است ايرمان سرا | | بنگر چه ناخلف پسري کز وجود تو |
ناجسته خاک ره به کف آيد نه کيميا | | در جستجوي حق شو و شبگير کن از آنک |
عيسي توست نفس و صليب است شکل لا | | بالا برآر نفس چليپا پرست از آنک |
آرد نسيم کعبهي الا اللهت شفا | | گر در سموم باديهي لا تبه شوي |
گر بيچراغ عقل روي راه انبيا | | لا را ز لات باز نداني به کوي دين |
آري که از يکي يکي آيد به ابتدا | | اول ز پيشگاه قدم عقل زاد و بس |
عقل خدا پرست زند درگه صفا | | عقل جهان طلب در آلودگي زند |
بر کتف بيور اسب بود جاي اژدها | | کتف محمد از در مهر نبوت است |
بر فقر دست کش که عروسي است خوش لقا | | با عقل پاي کوب که پيري است ژنده پوش |
خوش نيست اين غريب نوآئين در اين نوا | | جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک |
زين سوت موج محنت و زان سو شط بلا | | اندر جزيرهاي و محيط است گرد تو |
گردون به گرد او چو محيط است در هوا | | از رمز درگذر که زمين چون جزيرهاي است |
هرگز سراب پر نکند قربهي سقا | | از گشت روزگار سلامت مجوي از آنک |
وامال کعبتين که حريفي است بس دغا | | در قمرهي زمانه فتادي به دست خون |
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا | | فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشي |
در قحط سال کنعان دکان نانوا | | اينجا مساز عيش که بس بينوا بود |
زين سبزه زار خيز که زهر است در گيا | | زين غرقگان رو که نهنگ است برگذر |
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا | | گيتي سياه خانه شد از ظلمت وجود |
کاينک به فتح باب ضمان کرد مصطفي | | از خشک سال حادثه در مصطفي گريز |
کز فيض او به سنگ فسرده رسد نما | | ورد تو اين بس است که اي غيث، الغياث |
اين چار مادر و سه مواليد بينوا | | بودند تا نبود نزولش در اين سراي |
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا | | شاهنشهي است احمد مرسل که ساخت حق |
وان عامل ارادت در عالم جزا | | آن قابل امانت در قالب بشر |
از جودي و احد صلوات آمدش صدا | | چون نوبت نبوت او در عرب زدند |
ناخورده دست شسته ازين بينمک ابا | | بر خوان اين جهان زده انگشت بر نمک |
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما | | آزاد کردهي در او بود عقل و او |
از رحمت خداي شوي خاصهي خدا | | او رحمت خداست جهان خداي را |
خاقاني از عطاي تو هست آيت ثنا | | اي هستها ز هستي ذات تو عاريت |
مپسند کز نشيمن عالم کشد جفا | | مرغي چنين که دانه و آبش ثناي توست |
ديگر ندارد اين زن رعناش در عنا | | از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک |
مرد آن زمان شوي که شوي از همه جدا | | طفلي هنوز بستهي گهوارهي فنا |
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها | | جهدي بکن که زلزلهي صور در رسد |
ديو از خورش به هيضه و جمشيد ناشتا | | جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ |
آن جان که وقت صدمهي هجران شود فنا | | آن به که پيش هودج جانان کني نثار |
برگ گيا نه و خر تو عنبرين چرا | | رخش تو را بر آخور سنگين روزگار |
برداشته است بهر فرو داشت اين نوا | | بر پردهي عدم زن زخمه ز بهر آنک |
اينجا سجود سهو کن و در عدم قضا | | در رکعت نخست گرت غفلتي برفت |
انديک درنماندت اين کسوت از بها | | گر حلهي حيات مطرز نگرددت |
در حال استخوانش بيرزد بدان بها | | از پيل کم نهاي که چو مرگش فرا رسد |
هم پيل سازد از پي شطرنج پادشا | | از استخوان پيل نديدي که چرب دست |
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا | | امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست |
کانگه که رفت سوي فلک فوت شد دوا | | اکنون طلب دوا که مسيح تو بر زمي است |
مجروح به قباي گل از جنبش صبا | | بيمار به سواد دل اندر نياز عشق |
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا | | عشق آتشي است کاتش دوزخ غذاي اوست |