عارضهي تازه بين که رخ به من آورد شاعر : خاقاني درد کهن بارگير خويشتن آورد عارضهي تازه بين که رخ به من آورد دور فلک بين که بر سرم چه فن آورد تب زده لرزم چو آفتاب همه شب کز تف گريه گذار در لگن آورد تفته چو شمعم زبان سياه چو شمعي در تنم آسيب تب همان شکن آورد شمع نه دندانه گردد از شکن آخر کشت حياتي که خوشه در دهن آورد برحذرم ز آتش اجل که بسوزد کاين عرض از گنجه نيست از وطن آورد طعنهي بيمار پرس صعبتر از تب در دم من آه آسمان شکن آورد...