چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري

چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري شاعر : خاقاني از نور مصور بين رخسار جهان‌داري چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري تا درس کند پيشت اخبار جهان‌داري نشگفت گر از فردوس ادريس فرود آيد آن روز که بيرون رفت از کار جهان‌داري گر ايلدگز ايران را تسليم به سلطان کرد چون ديد که تنگ آمد پرگار جهان‌داري سلطان به بقاي تو بسپرد ممالک را کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داري شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان خورشيد لقب دادش قصار جهان‌داري تيغت که مطرا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري
چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري
چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري

شاعر : خاقاني

از نور مصور بين رخسار جهان‌داريچون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري
تا درس کند پيشت اخبار جهان‌دارينشگفت گر از فردوس ادريس فرود آيد
آن روز که بيرون رفت از کار جهان‌داريگر ايلدگز ايران را تسليم به سلطان کرد
چون ديد که تنگ آمد پرگار جهان‌داريسلطان به بقاي تو بسپرد ممالک را
کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داريشادا که منوچهر است اندر کنف رضوان
خورشيد لقب دادش قصار جهان‌داريتيغت که مطرا کرد اين عالم خلقان را
مهدي ز تو آموزد اسرار جهان‌داريگرچه سير آموزند اهل هدي از مهدي
وافزود هم از نامت مقدار جهان‌داريقدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گيران
کز عدل جهان دارد معيار جهان‌داريرايت که فلک سنجد با عدل موافق به
پس داد و نکوئي به کردار جهان‌دارياز عدل جهان‌داران کردار بجا ماند
اي داده به تو نصرت معمار جهان‌داريهفتم فلک ايوانت و ايوان فلک قصرت
کز عدل و کرم ماند آثار جهان‌داريچون سبزه‌ي عدل آمد باران کرم بايد
شد مائده‌ي سالارت سالار همه عالمتا هشت بهشت آمد يک مائده‌ي عدلت
تاريخ معالي باد آثار تو عالم رافهرست مکارم باد اخبار تو عالم را
چون صور پسين بادا گفتار تو عالم راچون نور نخستين شد توقيع تو ملکت را
نور دل يحيي باد اسرار تو عالم رافعل دم عيسي گشت انفاس تو امت را
نقش الحجري بادا کردار تو عالم رابر سکه‌ي دين نامت چون نام تو بر سکه
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم راهشتم فلک ايوانت و گلزار ارم قصرت
وز نام نکو سفته دربار تو عالم راباد از سر پيکانت سفته دل بدخواهان
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم راباد آتش شمشيرت داغ دل سگ فعلان
زين فتح مبشر باد اخبار تو عالم راتيغ تو خزر گيرد و در بند گشايد هم
باد از پي کار دين پيکار تو عالم راسر خيل شياطين شد پي کور ز پيکانت
چون آدم و مهدي باد انصار تو عالم راشيطان شکند آدم و دجال کشد مهدي
رکن و حجرالاسود ديوار تو عالم راباد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه
باد آينه‌ي عرشي رخسار تو عالم راتا هست ملايک را عرش آينه‌ي نوري
مهر ابدي بادا بر کار تو عالم راکار تو به عون الله از عين کمال ايمن
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم راسلطان فلک لرزان از بيم اذالشمس است
فرخنده به نوروزي ديدار تو عالم راباد آيت پيروزي در شانت شباروزي
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالمنعل سم شبرنگت تاج سر جباران
گلگون چو شفق کاسي پيش آر به صبح اندربر کوس نواي نو بردار به صبح اندر
کتش به گلاب آرد خمار به صبح اندرگلبام زند کوست گلفام شود کاست
آمد پر طاووسش ديدار به صبح اندراز مصحف گردون ار پنج آيت زر کم شد
مصحف بنه و جامي بردار به صبح اندرجامت به دل مصحف پنج آيت زر دارد
از بانگ قنينه‌اش کن بيدار به صبح اندرگر حور بريشم زن خفته است چو کرم قز
يک دم سه و يک مي خور با يار به صبح اندرزخمي که سه يک بودت خواهي که سه شش گردد
با چارده مه فرضي بگزار به صبح اندردر سيزده ساعت شب صد نافله کردستي
پروانه شود زآتش بيزار به صبح اندرچون ساقي مي‌بنمود از آب قدح شمعي
اعجاز مسيحش نه در بار به صبح اندرآن شمع يهودي فش بس زرد و سيه‌دل شد
پيداست ز خون اينک آثار به صبح اندرصبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
چون سرفه‌کنان از خون بيمار به صبح اندرآن حلق صراحي بين کز مي به فواق آمد
ريگ تک دريا را بشمار به صبح اندرسرچشمه‌ي حيوان بين در طاس و ز عکس او
بي‌خوانچه سپيد آيد ميخوار به صبح اندرتا خوانچه‌ي زر ديدي بر چرخ سيه کاسه
تو سرخ بتي از مي بنگار به صبح اندرگر صبح رخ گردون چون خنگ بتي سازد
سرمست چو دريا شد کهسار به صبح اندرجام ملک مشرق بر کوه شعاعي زد
نعمان کيان گوهر، مختار همه عالمخاقان جهان داور سردار همه عالم
حور از تتق کاست رخسار نمود آنکنور از افق جامت ديدار نمود آنک
مي چون پري از شيشه ديدار نمود آنکشنگي کن و سنگي زن بر شيشه‌ي عقل ايرا
هر قبه از آن دري شهوار نمود آنکآذين صبوحي را زد قبه حباب از مي
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنکچون قبه کند باده گويند رسد مهمان
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنککف چرخ زنان بر مي، مي رقص کنان در دل
کز جام و خط ازرق طيار نمود آنکبياع مغان ساقي بارش گهر احمر
از مشک تر آهو انبار نمود آنکاز ريزش گاو زر شير تن شادروان
در کفه شباهنگش دينار نمود آنکصبح است ترازويي کز بهر بهاي مي
چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنکگويي که خروس از مي مخمور سر است ايرا
چون نعره‌ي کوس آيد هشيار نمود آنکمست است خروس آري از جرعه‌ي شب خيزان
وز حي علي کردن بيمار نمود آنکآن مذن زردشتي گر سير شد از قامت
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنکها بلبله مذن شد و انگشت به گوش آمد
وز موج زدن دريا کهسار نمود آنککشتي است قدح گويي درياست در آن کشتي
کز نيل خم عيسي زنار نمود آنکخط بر لب ساغر بين چون خط لب ساقي
آب گل و سيب تر بر بار نمود آنکبوي مي نوروزي در بزم شه شروان
يک هندسه‌ي رايش معمار همه عالمجمشيد ملک هيت خورشيد فلک هيبت
ريحاني گلگون را بازار پديد آيدچون صبح دم از ريحان گلزار پديد آيد
چون آبله گم گردد رخسار پديد آيدرخسار فلک گوئي بود آبله پوشيده
کش صاع زر يوسف دربار پديد آيدبر صبح خره‌گوئي مصري است شناعت زن
آهوي فلک را هم آثار پديد آيدمه چون سروي آهو بنمود کنون در پي
کورا سروي سيمين هر بار پديد آيدآن آهوي زرين بين در شير وطن گاهش
آن زرد قواره هم ناچار پديد آيدبر کرته‌ي صبح از مه چون جيب پديد آيد
زودا که سر چترش ز آن دار پديد آيددر شحنگي مشرق صبح آمد و زد داري
گو طاس مي و ساقي تا کار پديد آيدمي را به سلام آيد خورشيد چو طاس زر
دهن البلسان چون گل از خار پديد آيدگر ز آن مي شعري‌وش بر خار شعاع افتد
کاقبال ميان بندد چون يار پديد آيدصد جان به ميانجي نه ياري به ميان آور
ز انصاف طلب کردن آزار پديد آيدبيداد حريفان را تن در ده و گر ندهي
کز مس به چنين سرکه زنگار پديد آيدمس‌هاي زر اندودند ايشان تو مکن ترشي
کاين نقش به صد دوران يکبار پديد آيدجنسي به ستم برساز از صورت ناجنسان
تا زين فلکت جنسي دلدار پديد آيدصد عمر گران آيد جان کندن عالم را
کان خس که هوا گيرد بس خوار پديد آيدتا کي چو هوا خس را بربودن و بررفتن
خس ناطلبيده خود بسيار پديد آيدگويي که درين خرمن دانه طلبي نه خس
زر دغل و خاص در نار پديد آيدميزان حق و باطل راي ملک است ايرا
چون بنده‌ي اقبالش احرار همه عالمشروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
خورشيد مه نو را رخسار همي پوشدمي جام بلورين را ديدار همي پوشد
گوئي که به روم اندر بلغار همي پوشدچون گشت سپيدي رخ از سرخي مه پنهان
از سرخي رنگ زر معيار همي پوشدمي چون زر و جام او را چون کفه‌ي معيار است
در گوهر اشک خود گلزار همي پوشداز بوالعجبي گويي خون دل عاشق را
ليک از لغت مشکل اسرار همي پوشدبربط چو سخن‌چيني کز هشت زبان گويد
رانين پلاسين هم بسيار همي پوشدچنگ ارچه به بر دارد پيراهن ابريشم
کاندر دهن کبکي منقار همي پوشدنايست سيه زاغي خوش نغمه‌تر از بلبل
ليک از خوشي زخمه آزار همي پوشدناليد رباب ايرا کازرده شد از زخمه
غم ز آن چو تذروان سر در خار همي پوشددف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
چون اشک دل عاشق کز يار همي پوشدسرد است هوا هردم پيش آرمي و آتش
در حجله‌ي آهن شد، گلنار همي پوشداز حجره‌ي سنگ آمد در جلوه عروس رز
رومي شود آن هندو ديدار همي پوشداو رومي و با هندو چون کرد زناشوئي
گويي که عذار رز ديوار همي پوشداز خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد
چون پيرهن از کاغذ کهسار همي پوشدبر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن
کوه از قصب مصري دستار همي پوشدتا زورقي زرين گم شد ز سر گلبن
زو هر درم ماهي دينار همي پوشداينک به بقاي شه خورشيد به ماهي شد
مانند محک آمد معيار همه عالمرايش که فلک سنجد در حکم جهان‌داري
زري که خلاص آمد از نار نينديشددل عاشق خاص آمد ز اغيار نينديشد
آري دل گنج انديش از مار نينديشددل مرغ سرانداز است از دام نپرهيزد
کز هيچ سر تيغي عيار نينديشندعيار دلي دارم بر تيغ نهاده سر
مزدور سليمان است از کار نينديشددل کم نکند در کار از ديودلي زيرا
کو بختي سرمست است از بار نينديشدگر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
دل گور غريبان است از خار نينديشدعشق اين دل مسکين را گر خار نهد گو نه
دل نيز به يک مويش آزار نينديشددلدار که خون ريزد يک موي نيازارد
هان تا دل ازين کشتن زنهار نينديشدعشق ار بکشد يک ره صد بار کند زنده
يعني که چو سر گم شد دستار نينديشددل همه به کله داري بر عشق سراندازد
امسال همان خواهد وز پار نينديشدپار اين دل خاکي را بردند به دست خون
کاين نقش به صد دوران يک بار نينديشدهر بار دل از طالع کي زخم سه شش يابد
از برق غمان يک يک بسيار نينديشدآن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خيزد
در خواب خيالش را ديدار نينديشدخاقاني اگر عمري بر يار فشاند جان
اندر دو جهان يکسر کس يار نينديشدهست آفت بي‌ياري جايي که از اين آفت
عيسي ز بر چرخ است از دار نينديشدجان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
کز جام خرد ديده است اسرار همه عالمکيخسرو گوهر بخش از گوهر کيخسرو
بازيچه‌ي ايام است اين کار که من دارمعياره‌ي آفاق است اين يار که من دارم
ديوانه چنين خواهد اين يار که من دارمزنجير همي برم تعويذ همي سوزم
کخر به سه بوس ارزد اين چار که من دارمصرف دو لبش سازم دين و دل و زر و سر
در عقد به کار آيدش اين تار که من دارمشد رشته‌ي جان من يک تار مگر روزي
چند از رصد انديشد اين بار که من دارمتا کي ز خطر ترسد اين جان که مرا مانده است
نه گل نه رطب دارد اين خار که من دارمهر خار به باغ اندر دارد رطبي يا گل
کز دجله نخواهد مرد اين نار که من دارمچند آب مژه ريزم بر نار دل سوزان
ياران مرا فخر است اين عار که من دارمبا اين همه از عالم عار است مرا والله
من گوي به سر بردم اين بار که من دارمميدان سخن نو نو هر بار يکي دارد
بر گنج هنر وقف است اين مار که من دارممار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش
گر گنج ابد خواهي اين دار که من دارمبر مذهب خاقاني دارم ز جهان گنجي
از حبل متين بيني زنار که من دارمگر پرده براندازي و در دير مغان آيي
آن گنج که او دارد انگار که من دارمچون خواجه نخواهد راند از هستي زر کامي
آن ملکت يک هفته پندار که من دارمچون فايده‌ي سلطاني ناني بود از ملکت
از شاه جهان است اين ادرار که من دارمادرار همه کس نان ادرار من آمد جان
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالمتاج گهر آرش کز يک گهر تاجش
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلششاهي که خلايق را تيمار کشد عدلش
چون عشق و مي از دلها اسرار کشد عدلشچون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد يارش
ماني ضلالت را بر دار کشد عدلششاپور ذوالا کتاف است اکناف هدايت را
هم ز آهن تيغ او ديوار کشد عدلشياجوج ستم گم شد زان پيش که اسکندر
از کين گل آتش را بر خار کشد عدلشگل زآتش ظالم خو ناليد به درگاهش
کان مي‌کشد از دريا کز نار کشد عدلشچون ابر همي گريد دريا ز سخاي او
آخر نه يتيمان را تيمار کشد عدلشجودش چو کند غارت درياي يتيم آور
گر يک رقم همت بر مار کشد عدلشاز خانه‌ي مار آيد زنبور عسل بيرون
از سنگ به جاي تف دينار کشد عدلشاز آهن اگر عدلش آتش‌زنه‌اي سازد
کز خاک سوي دوزخ اشرار کشد عدلشسنگي که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان
کز خلد سوي شروان انوار کشد عدلشخورشيد نم از دريا بالا نکشد چونان
چون رام شد اين ابلق در بار کشد عدلشرايض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلشبر هر زمي ملکت کو تخم بقا کارد
داغ حبشي بر رخ نهمار کشد عدلشگر عالم روي وش زنگي شغب است او را
کز قاف به قاف از دين يک تار کشد عدلشزنجير فلک گردد حبل‌الله مظلومان
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالمدرگاه جلال الدين تا مرکز عدل آمد
وي تيز به ايامت بازار جهان‌دارياي تازه با علامت آثار جهان‌داري
وز نسبت سالاري سالار جهان‌دارياز گوهر بهرامي بهرام اسد زهره
چون قطب فرو بردي مسمار جهان‌داريروي ز مي از رفعت چون پشت فلک کردي
صف ملکان پيشت انصار جهان‌داريصف بسته غلامانت بگشاده جهان ليکن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط