چرخ ار ندهد قصاص خونم | | کز گفتن جان و جان مرا بس |
جمشيد زمانه شاه مغرب | | عدل قزل ارسلان مرا بس |
اي دل به نواي جان چه باشي | | اقطاع ده جهان دولت |
تاري است روان گسسته دهجاي | | بيبرگ و نوا نوان چه باشي |
لوح ازل و ابد فرو خوان | | چندين به غم روان چه باشي |
آينده و رفته را نگه کن | | بنگر که تو زين و آن چه باشي |
بر خوان فلک جز اين دو نان نيست | | بشمر که تو در ميان چه باشي |
جز آتش خور گرت خورش نيست | | آتش خور اين دو نان چه باشي |
روئين دژت ار گشادني نيست | | در مطبخ آسمان چه باشي |
با عبرت گورخانهي جان | | در محنت هفتخوان چه باشي |
با اين همهي کرهي جهاني | | در عشرت گورخان چه باشي |
تقويم مهين حکم شش روز | | جز در رمهي جهان چه باشي |
هر سال چو پنج روز تقويم | | امروز تويي نهان چه باشي |
از کيسهي سال و مه چو آن پنج | | گم بودهي بينشان چه باشي |
خاقاني عاريه است عمرت | | دزديدهي رايگان چه باشي |
گردانهي لطف خواهي الا | | از عاريه شادمان چه باشي |
استاد سراي اوست تقدير | | مرغ قزل ارسلان چه باشي |
عزمش گره گمان گشايد | | استاده بر آستان دولت |
با قوت عزم او عجب نيست | | حزمش رصد زمان گشايد |
هر عقدهي جوز هرکه مه راست | | گر چنبر آسمان گشايد |
بند دم کژدم فلک را | | رمحش به سر سنان گشايد |
خضر الهامي که چون سکندر | | زان نيزهي مارسان گشايد |
وز خاک سکندر و پي خضر | | لشکر کشد و جهان گشايد |
دريا چو نمک ببندد از سهم | | صد چشمه به امتحان گشايد |
وز بس دم دي مهي عدو را | | چون لشکر شاه ران گشايد |
رانده است منجم قدر حکم | | بز چهره نمکستان گشايد |
حصني است فلک دوازده برج | | کفاق شه کيان گشايد |
هر عقده که روزگار بندد | | کاقبال خدايگان گشايد |
وز گرد مصاف روي نصرت | | دست شه کامران گشايد |
يعني که نقاب شهربانو | | شاهنشه شهنشان گشايد |
ابخاز که هست ششدر کفر | | فاروق عجمستان گشايد |
روئين دژ روس را علي روس | | گرزش به يکي زمان گشايد |
چرخ است کبودهي به داغش | | تيغ قزل ارسلان گشايد |
سندان به سنان چنان شکافد | | افشرده به زير ران دولت |
گر تخت کيان زند به توران | | چون صور که آسمان شکافد |
ديدي که شکاف مصطفي ماه | | جيحون به سر بنان شکافد |
گر نيل روان شکافت موسي | | او خورشيد آنچنان شکافد |
چون خنجر زهرگون کشد شاه | | او درياي دمان شکافد |
چون تيغ زند سر پلنگان | | بس زهره که آن زمان شکافد |
بس سينه که چون زبان افعي | | همچون سم آهوان شکافد |
شمشير دو قطعتش به يک زخم | | زان تيغ نهنگسان شکافد |
گر تيغ علي شکافت فرقي | | پهلوي سه پهلوان شکافد |
چاکر به ثنا زبان کند موي | | او البرز از سنان شکافد |
بکران بهشت جعد سازند | | تا موي به امتحان شکافد |
آه از دل پر زنم چو پسته | | زان موي که اين زبان شکافد |
درياي سخن منم اگرچه | | کز پري دل دهان شکافد |
امروز منم زبان عالم | | هرکس صدف بيان شکافد |
بيحکم تو آسمان نجنبد | | تيغ تو شها زبان دولت |
از گوشهي چار بالش تو | | بر اسب قضا عنان نجنبد |
مسجود زمين و آسمان است | | اقبال به ساليان نجنبد |
يعني که به عرش و کعبه ماند | | تخت تو که از مکان نجنبد |
بيعزم تو رايض فلک را | | چون کعبه و عرش از آن نجنبد |
مهماز ز پاي عزم بگشاي | | رگ در تن مرکبان نجنبد |
عدل تو اساس شد جهان را | | تا ابلق آسمان نجنبد |
لنگي است صلاح پاي لنگر | | تا مسمار جهان نجنبد |
چون حيدر ذوالفقار برکش | | تا کشتي سر گران نجنبد |
افيون لب فتنه را چنان ده | | تا چرخ جهودسان نجنبد |
از خرمگس زمانه فرياد | | کز خواب به امتحان نجنبد |
لال است عدوت گرچه اه گفت | | کز مروحهي زمان نجنبد |
بيمدحت تو کليد گفتار | | کز گفتن اه زبان نجنبد |
پيشت کند آسمان زمين بوس | | اندر غلق دهان نجنبد |
چتر ظفرت نهان مبينام | | کاي درگهت آسمان دولت |
پرواز هماي بختت الا | | بيرايت تو جهان مبينام |
ماوي گه جيفهي حسودت | | بر کرکس آسمان مبينام |
در سرسام حسد عدو را | | جز سينهي کرکسان مبينام |
چون شمع و قلم به صورت او را | | دردي است که نضج آن مبينام |
بر منشور کمال طغرا | | جز زرد و سيه زبان مبينام |
بيجلوهي سکهي قبولت | | الا قزل ارسلان مبينام |
بر سکهي ملک و خاتم دين | | يک نقد هنر روان مبينام |
بر قلهي نه حصار مينا | | جز نام تو جاودان مبينام |
همچون هرمان حصار عمرت | | جز قدر تو ديدبان مبينام |
بر ملکت مصر و قاهره هم | | محتاج به پاسبان مبينام |
زين دزد صفير زن که چرخ است | | جز قهر تو قهرمان مبينام |
بيمدحت تو به باغ دانش | | نقبيت به باغ جان مبينام |
صدر تو که کعبهي معالي است | | يک مرغ صفيرخوان مبينام |
تا ديدهي خصم را بدوزي | | جز قبلهي انس و جان مبينام |
لطف ازليت پاسبان باد | | جز تيز تو در کمان مبينام |
لاف از دم عاشقان زند صبح | | شمشير تو پاسبان دولت |
چون شعلهي آه بيدلان نقب | | بيدل دم سرد از آن زند صبح |
بازيچهي روزگار بيند | | در گنبد جان ستان زند صبح |
صبح ارنه مريد آفتاب است | | بس خنده که بر جهان زند صبح |
گر عاشق شاه اختران نيست | | چون آه مريدسان زند صبح |
چون شاهد و شاه بيند از دور | | پس چون دم صبح جان فشان زند صبح |
شاهد پس پرده دارد اينک | | خنده ز ميان جان زند صبح |
آن يک دو نفس که دارد از عمر | | شايد که دم از نهان زند صبح |
بس بيخبر است ز اندکي عمر | | با شاهد رايگان زند صبح |
معشوق من است صبح اگر ني | | ز آن خندهي غافلان زند صبح |
چون نافهي مشک شب بسوزد | | چون خندهي بيدهان زند صبح |
خوش خوش چو يهود پارهي زرد | | بس عطسه که آن زمان زند صبح |
وز زيور اختران به نوروز | | بر ازرق آسمان زند صبح |
داراي جهان، جهان دولت | | تاج قزل ارسلان زند صبح |
صبح آتشي از نهان برآورد | | بل داور جان و جان دولت |
آن مذن سرخ چشم سرمست | | راز دل آسمان برآورد |
امروز به که عمود زد صبح | | قامت به سر زبان برآورد |
جائي که عمود و خنجر آمد | | پس خنجر زرفشان برآورد |
آن کيست که بيميانجي صبح | | آنجا چه نفس توان برآورد |
کاس مي و قول کاسهگر خواه | | دست طرب از ميان برآورد |
بربط که به طفل خفته ماند | | چون کوس پگه فغان برآورد |
وز چوب زدن رباب فرياد | | بانگ از بر دايگان برآورد |
چنگ است پلاس پوش پيري | | چون کودک عشر خوان برآورد |
دف کز تن آهوان سلب داشت | | سينه سوي کتف از آن برآورد |
ناي است گلو فشرده پس چيست | | آواز گوزن سان برآورد |
از بس که ره دهان گرفته است | | کز سرفه قنينه جان برآورد |
چون شاه حبش دم تظلم | | بانگ از ره ديدگان برآورد |
سلطان کرم مظفر الدين | | پيش قزل ارسلان برآورد |
ساغر گوهر از دهان فرو ريخت | | در جسم ظفر روان دولت |
در جام صدف دو بحر دارد | | ساقي شکر از زبان فرو ريخت |
چون خون سياوشان صراحي | | يک دجله به جرعه دان فرو ريخت |
در کين سياوش ارغنون زن | | خوناب دل از دهان فرو ريخت |
گوئي سر زخمه شاخ طوبي است | | آن زخمهي درفشان فرو ريخت |
يا مريم نخل خشک بفشاند | | کو ميوهي جان چنان فرو ريخت |
چون عاشق بوسه زن لب خم | | خرماي تر از ميان فرو ريخت |
هر جان که ز خم ستد قنينه | | در حلق قنينه جان فرو ريخت |
نالان چو کبوتري که از حلق | | در باطيه جان کنان فرو ريخت |
گوئي که مسيح مرغ جان ساخت | | خون در لب بچگان فرو ريخت |
سرخاب رخ فلک ده از مي | | وز دم ببرش روان فرو ريخت |
از جرعه زمين چو آسمان کن | | گو آبله از رخان فرو ريخت |
صبح از نم ژاله اشک داود | | چون گوهر آسمان فرو ريخت |
در دري ابر خاطر من | | بر مرغ زبور خوان فرو ريخت |
اسکندر نامجوي گيتي | | پيش قزل ارسلان فرو ريخت |
تاج گهر آسمان برانداخت | | کيخسرو کامران دولت |
روز آمد و کعبتين بينقش | | زرين صدف از نهان برانداخت |
تا يافت محک شب از سپيدي | | زان رقعهي اختران برانداخت |
گوئي خم صرعدار شد چرخ | | صراف فلک دکان برانداخت |
افعي زمردين بپيچيد | | کان زرد کف از دهان برانداخت |
سرد است هوا هنوز خورشيد | | مهره به سر زبان برانداخت |
اينک ز تنوره لشکر جن | | بر کوه دواج از آن برانداخت |
گوئي شرري که جست از انگشت | | بر لشکر ديو جان برانداخت |
مريخ چو با زحل درآميخت | | هندو به هوا سنان برانداخت |
طاوس غرابخوار هر دم | | پروين سهيلسان برانداخت |
در خرگه دوخت روبه سرخ | | گاورس ز چينهدان برانداخت |
گوئي که دوباره تير خونين | | چون سوزن بيکران برانداخت |
يا تاج زر از سر شه زنگ | | نمردود به آسمان برانداخت |
تاج سر و گوهر سلاطين | | تيغ قزل ارسلان برانداخت |
مجلس به دو گلستان بر افروز | | بل گوهر تاج از آن دولت |
يک شب به دو آفتاب بگذار | | ديده به دو دلستان برافروز |
ساقي دو طلب قدح دو بستان | | يک دل به دو عشق دان برافروز |
از لالهي آن و سوسن اين | | بزم دل ازين و آن برافروز |
هست از حجر و شجر دو آتش | | در سينه دو بوستان برافروز |
در سوختهي شب از دو آتش | | زان ديده وز آن رخان برافروز |
چون صبح و شفق دو جام درخواه | | يک شعله زن و جهان برافروز |
بر روي دو مه که چون دوصبحند | | شب چون دل عاشقان برافروز |
با چار لب و دو شاهد از مي | | تا وقت دو صبح جان برافروز |
خاشاک دو رنگ روز و شب را | | سه يک بخور و روان برافروز |
چون روز رسد دو روزن چشم | | آتش زن و در زمان برافروز |
خوانچه کن و از دومي زمين را | | ز آن خوانچهي زرفشان برافروز |
دل عود کن و دو ديده مجمر | | چون خوانچهي آسمان برافروز |
سردار ملوک هفت اقليم | | پيش قزل ارسلان برافروز |
راز زمي آسمان برافکند | | روئينتن هفتخوان دولت |
نوروز دو اسبه يک سواري است | | بنياد دي از جهان برافکند |
از پشت سياه زين فرو کرد | | کسيب به مهرگان برافکند |
سلطان يک اسبه سايهي چتر | | بر زردهي کامران برافکند |
ماهي چو صدف گرش فرو خورد | | بر ماهي آسمان برافکند |
پرواز گرفت روز و بر شب | | چون يونسش از دهان برافکند |
چون روز کشيد دهرهي عدل | | تبهاي دق از نهان برافکند |
گوئي صف آقسنقر آواز | | شب زهرهي خونفشان برافکند |
ابر آمد و چون گوزن ناليد | | بر خيل قراطغان برافکند |
گرچه کفن سپيد يک چند | | بر کوه لعاب از آن برافکند |
باد آن کفن سپيد برداشت | | بر سبزهي مردهسان برافکن |
بر چادر کوه گازر آسا | | بس سندس و پرنيان برافکند |
بر کتف جهان رداي نوروز | | از داغ سيه نشان برافکند |
چون حيدر خانهدار اسلام | | فر قزل ارسلان برافکند |
يک اهل دل از جهان نديدم | | شاهنشه خاندان دولت |
چند از دل و دل که در دو عالم | | دل کو؟ که ز دل نشان نديدم |
صد قافلهي وفا فرو شد | | يک دلدل دل روان نديدم |
سر نامهي روزگار خواندم | | يک منقطع از ميان نديدم |
بيداد به دشمنان نکردم | | عنوان وفا بر آن نديدم |
چون طفل که هشت ماهه زايد | | و انصاف ز دوستان نديدم |
صد روزه به درد دل گرفتم | | مي بگذرم و جهان نديدم |
از خشمگني کز آسمانم | | عيدي به مراد جان نديدم |
چون سگ به زبان جراحت خويش | | ماه نو از آسمان نديدم |
هرچند جراحت از زبان است | | ميشويم و مهربان نديدم |
چون عيسي فارغم که با خود | | مرهم بجز از زبان نديدم |
چون سوزن اگر شکسته گشتم | | جز سوزن سوزيان نديدم |
از دام دورنگي زمانه | | جز چشم وسري زيان نديدم |
عادلتر خسروان عالم | | خاقاني را امان نديدم |
چون عدل سپاهدار اسلام | | الا قزل ارسلان نديدم |
از عشوهي آسمان مرا بس | | چون عقل نگاهبان دولت |
آن پرده و اين خيال بازي است | | وز چاشني جهان مرا بس |
زين ابلق روزگار ديدن | | از زحمت اين و آن مرا بس |
در دخمهي چرخ مردگانند | | بر آخور آسمان مرا بس |
بر بينمکي خوان گيتي | | زين جادوي دخمهبان مرا بس |
دل ندهد و جان ستاند ايام | | اين چشم نمکفشان مرا بس |
موقوف روانم و روان هيچ | | زين ده دل و جانستان مرا بس |
بيم سرم از سر زبان است | | زين هودج ناروان مرا بس |
تا درد سرم فرو نشاند | | اين درد سر زبان مرا بس |
رنجور نفاق دوستانم | | اين اشک گلاب سان مرا بس |
با صورت خلوه، جلوه کردم | | ز آميزش دوستان مرا بس |
خاقاني را سخن همين است | | اين شاهد غم نشان مرا بس |