دلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو

دلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو شاعر : خاقاني بلاي عشق را گر دوست داري دشمن جان شو دلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو هوا را از بن دندان حريف آب دندان شو خرد را از سر غيرت قفاي خاک پاشان زن نخست از کفر بيرون آي و پس در خون ايمان شو تو را هم کفر و هم ايمان حجاب است ار تو عياري تو از ديوان ديوان خيز و زي قصر سليمان شو اگر با خاک پاشانت سواري آرزو باشد چو طفلان خوابگه بگذار و زي ميدان مردان شو اگر در پيش کاخ او سواريت آرزو آيد ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو
دلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو
دلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو

شاعر : خاقاني

بلاي عشق را گر دوست داري دشمن جان شودلا از جان چه برخيزد؟ يکي جوياي جانان شو
هوا را از بن دندان حريف آب دندان شوخرد را از سر غيرت قفاي خاک پاشان زن
نخست از کفر بيرون آي و پس در خون ايمان شوتو را هم کفر و هم ايمان حجاب است ار تو عياري
تو از ديوان ديوان خيز و زي قصر سليمان شواگر با خاک پاشانت سواري آرزو باشد
چو طفلان خوابگه بگذار و زي ميدان مردان شواگر در پيش کاخ او سواريت آرزو آيد
ور او چوگان به کف گيرد تو همچون گوي غلطان شوگر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک ميدان کن
به صد فرسنگ استقبال آ، يک زخم پيکان شوتو را يک زخم پيکانش ز بند خود برون آرد
چه داري آرزو آن کن، چه بيني خوب‌تر آن شوچو در جايي همه او باش و چون از جاي بگذشتي
گرت گنج دل آباد است سوي گنج ويران شوتو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جاي ويران را
ز خاقاني برون آي و نديم خاص خاقان شوتو بيرون از حرم زاني که خاقاني است بند تو
امانت دار يزدان را نيابت دار حسان شووگر خواهي کز اين منزل امان آن سرا يابي
جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشمرسول کائنات احمد، شفيع خلق، ابوالقاسم
چو درد عشق پيش آيد به صد جان پيشوا رفتنبه راه عاشقي شرط است راه عقل نارفتن
به امر پادشا بايد به صدر پادشا رفتنبه کوي عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را
که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتنهوا را راه ده ليکن نه آن راهي که دل خواهد
به چين صورتي تا کي پي مردم گيا رفتنبه ترکستان اصلي شو براي مردم معني
بت اندر آستين نتوان به درگاه خدا رفتندل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پيوستن
به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتنطريق عاشقي چبود؟ به دست بي‌خودي خود را
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتنگه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
نجيب آسا گرت باري است، تا کي راه نارفتنجرس وار ار تو را دردي است، تا کي ناله کردن
ازين کرخ فنا بايد به بغداد بقا رفتنهنوز اندر بيابان باشي آن ساعت که جانت را
چو راهي در ميان داري که مي‌بايد تو را رفتنز تو تا غايت مقصد چه يک روزه چه صد ساله
درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتناگر نه دشمن خويشي چه مي‌بايد همه خود را
که ره پر لشکر جادوست نتوان بي‌عصا رفتندر اين منزل ز سربازي پناهي ساز خاقاني
رفيق بولهب بودن، طريق مصطفي رفتنبه ترک نفس‌گوي از خاصه‌ي عشقي که زشت آيد
قوام مرکز سفلي، امام حضرت اعظممدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم
شمار ره نمايان را قلم درکش که ماه اينکاگر پاي طلب داري قدم در نه که راه اينک
که خود ز آنجا ندا آيد که اي گم گشته راه اينکنخست از عاشقي خود را به راه بي‌خودي گم کن
اگر داري سر اين سر، در آن بارگاه اينکبه سر بازي توان ديدن بساط بارگاه او
سري را صد سراست و هر سري را صد کلاه اينکسري چبود؟ برو درباز آندر کوي وصل او
که بر تحقيق آن دعوي قبول او گواه اينکتو را چون عشق او پذرفت دعوي بر دو عالم کن
مترس از زحمت غوغا به ميدان آي، شاه اينکچو دارالملک جانت را به مهر مهر او بيني
خيال او رسن در دست بر بالاي چاه اينکتو در چاه تحير مانده وز بهر خلاص تو
وگر چرب آخورش خواهي هم آب و هم گياه اينکبرون تاز اسب همت را، کجا بيرون ازين گنبد
تو را گويند بر کيوان نگر کايوان ماه اينکبيار آهي که چون از تنگناي لب رها گردد
که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اينکز صف تفرقه برخيز و بر صف صفا بگذر
به استغفار آن خرده بزرگي عذر خواه اينکبه غفلت گر ز خاقاني گناهي در وجود آمد
سر آهنگان کونينند سرهنگان درگاهشحريف خاص اوادني محمد کز پي جاهش
قدر دستي که فرق عرش نطع پاي او آمدشهنشاهي که درع شرع هم‌بالاي او آمد
ازل دستور او گشت و ابد مولاي او آمدز درگاه قدم در تاخت تيغ و نطق همراهش
خلايق با هزاهز در رکاب راي او آمدملايک باروار و در لواي عصمت او شد
که توقيع رسول الله بر طغراي او آمدبه دست لااله افکند شادروان الا الله
لعمرک تاج او شد، قاب قوسين جاي او آمدتبارک خطبه‌ي او کرد و سبحان نوبت او زد
زبان کشته‌ي پر زهر هم گوياي او آمدکبوتر پرده‌ي او داشت، سايه خيمه‌ي او شد
قدم پيمانه‌ي نطق جهان پيماي او آمدقلم بيگانه بود از دست گوهر بار او ليکن
جهان چون ذره‌اي در ديده‌ي بيناي او آمدشب خلوت که موجودات بر وي عرضه کرد ايزد
که هر يک جدولي بوده است کز درياي او آمدمهيا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
ز بعد چار تن در چار بالش‌هاي او آمدکنون جز ناصر الدين کيست کز بهر نيابت را
نظام عقد شرع از کلک گوهر زاي او آمدسراندازي که تا بود از براي گردن ملت
که تارايات او آمد نگون شد چتر بد دينانامام شرع و سلطان طريقت ناصر الدين، آن
به يک ذره نمي‌سنجد سپهر و هفت اجرامشابو اسحق ابراهيم کاندر جنب انعامش
که نفس زنده‌ي پخته است زير ژنده‌ي خامشبدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آري
برآمد اختر اقبال و ديد و هم نشد رامشبه طفلي بت شکست از عقل در بتخانه‌ي شهوت
که نه صيدش کند اختر نه دامن گيرد اصنامشبلي در معجز و برهان براهيم اين چنين بايد
هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ايامشاگر دجال شکلي سنگ زد بر کعبه‌ي جاهش
که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامشکه بود آن کس که پيل آورد وقتي بر در کعبه
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامشگرفتم کتش ناب است قدح حاسدان در وي
که گر ادريس زنده استي همين گفتي در احکامشمن اندر طالعش ديدم سعادت‌ها و مي‌دانم
جهاني نو پديد آرد جهاندار از پي کامشچه باک ار يک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد
که از فر چنين صدري فراق افتاد فرجامشدريغا گنجه‌ي خرم که اکنون جاي ماتم شد
گر اين کوه شريعت بود چندين گاه آرامشاگر در جنبش آيد باز خاک او عجب نبود
کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامشنباتش هر زماني از زبان حال مي‌گويد
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرين بر زبان راندزهي صدري که خصمت را گيا نفرين همي خواند
مقدس خاطرا، اسلام را راي تو پيرايدمبارک حضرتا، ايام در ظل تو آسايد
ميان دوزخ و فردوس که تا رايت چه فرمايدروان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
قضا خندان همي آيد، قدر دندان همي خايدکسي کز خيل اعداي تو شد، بر روزگار او
چه باشد جان ياجوجي کز آن آتش نفرسايدبفرسايد ز سوز دولت تو سد اسکندر
که در وي نيست آن چيزي که زا شهر شما زايدحسودان تو گرچه ديگ‌ها پختند، مي‌دانم
چو گفتم در دگر جايش دگر گفتن چه مي‌بايدحديث و فعلشان بي‌حرف گويي صفر بر جانش
مرا هم هديه‌اي بايد که هر يک روي بنمايدعروسان سر کلک تو در پرده شدند از من
عروس آخر چو هديه ديد دانم روي بگشايدمن اين تحفه طرازيدم به دندان مزدشان آري
اگر تو سوي خاقاني فرستي نامه‌اي شايدچو يزدان وحي کرد از غيب سوي نحل، مي‌شايست
ضميرم نيز نحل آسا شفاي جان مي‌افزايداگر ذات تو يزدان وار فيض فضل مي‌بارد
اگر درعهد تو چون من سخن‌گويي پديد آيدبه جان تو که گردون را وليعهد است جاه تو
مرا بنماي استادي کز اين سان کهنه آرايدسخن پيرايه‌ي کهنه است و طبع من مطرا گر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط