دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد شاعر : خواجوي کرماني وين عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد گر ازين درد بميرم چه دوا شايد کرد بي خيال سر زلف تو بپايان نبرد شب ديجور جدائي دل سودائي من دست حيرت نتواند که بدندان نبرد هر کرا ساعت سيمين تو آيد در چشم رخت درويش به خلوتگاه سلطان نبرد ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسي بنده آن نيست که سر پيچد و فرمان نبرد پادشاهي تو هر حکم که خواهي فرمود...