بنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد

بنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد شاعر : خواجوي کرماني از پي دل بشد و سوخته پر باز آمد بنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود يا رب اين خسته جگر کي ز سفر باز آمد هر که بيند من بي برگ و نوا را گويد چون قلم رفت بهر سوي و به سر باز آمد سرتسليم چو بر خط عبوديت داشت عجب اينست که با ديده‌ي تر باز آمد عجب آن نيست که شد با لب خشک از بردوست تو مپندار که ديگر به خبر باز آمد هر که...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد
بنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد
بنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد

شاعر : خواجوي کرماني

از پي دل بشد و سوخته پر باز آمدبنگر اي شمع که پروانه دگر باز آمد
رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمدگرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
يا رب اين خسته جگر کي ز سفر باز آمدهر که بيند من بي برگ و نوا را گويد
چون قلم رفت بهر سوي و به سر باز آمدسرتسليم چو بر خط عبوديت داشت
عجب اينست که با ديده‌ي تر باز آمدعجب آن نيست که شد با لب خشک از بردوست
تو مپندار که ديگر به خبر باز آمدهر که را بيخبر افتاد ز پيمانه‌ي عشق
همره قافله‌ي باد سحر باز آمداي گل از پرده برون آي که مرغ سحري
گر ز شور لب شيرين ز شکر باز آمدعيب خسرو مکن اي مدعي و تلخ مگوي
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمدآنکه مرغ دلش از حسرت گل پر مي‌زد
هر که چون مردمک ديده نظر باز آمدگر به تيغش بزني باز نيايد ز نظر
تا نگويند که شد وز پي زر باز آمدخيز خواجو که چواشک از سر زر در گذريم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط