چون سايبان آفتاب از مشک تاتاري کند شاعر : خواجوي کرماني روز من بد روز را همچون شب تاري کند چون سايبان آفتاب از مشک تاتاري کند سهلست دل بردن ولي بايد که دلداري کند از خستگان دل ميبرد ليکن نميدارد نگه ياري بود کو هر زمان با ديگري ياري کند زينسان که من دنيا و دين در کار عشقش کردهام گر ميدهد کام دلم چندم جگر خواري کند تا کي خورم خون جگر در انتظار وعدهاش سلطان چه غم دارد اگر بازاريي زاري کند گويند اگر زاري کني ديگر نيازارد ترا چون زر نبيند...