حبذا پاي گل و صبحدم و فصل بهار شاعر : خواجوي کرماني باده در دست و هوا در سر و لب بر لب يار حبذا پاي گل و صبحدم و فصل بهار زانکه با دست نسيم چمن و بوي بهار بي رخ يار هواي گل و گلزارم نيست اهل معني نپرستند مگر نقش نگار همه بتخانهي چين نقش و نگارست وليک اوست کاندر حرم عشق تو مييابد بار در دل تنگ من آمد غم و جز يار نيافت که درستست که چشمت نبود بر دينار سکه روي مرا نقش نبيني زانروي گر چه بيرون ز قيامت نبود روز شمار خرم آنروز که من بوسه شمارم...