چون کوتهست دستم از آن گيسوي دراز شاعر : خواجوي کرماني زين پس من و خيالش و شبهاي دير باز چون کوتهست دستم از آن گيسوي دراز و او از نياز فارغ و از ناز بي نياز امروز در جهان به نيازست ناز ما از ره چرا برند به آوازهي حجاز عشاق را اگر بحرم ره نميدهند نبود ز هر دو کون مرادش بجز اياز محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون در معنيش حقيقت و در صورتش مجاز رو عشق را بچشم خرد بين که ظاهرست چون سوختي دلم نفسي با دلم بساز اي رود چنگ زن که چو عودم بسوختي...