پرده از رخ بفکن اي خود پردهي رخسار خويش
پرده از رخ بفکن اي خود پردهي رخسار خويش
شاعر : خواجوي کرماني
کي بود ديدارت اي خود عاشق ديدار خويش پرده از رخ بفکن اي خود پردهي رخسار خويش مشک اگر در حلقه آيد بشکند بازار خويش برسر بازار چين با سنبل سوداگرت زانکه هم باشد طبيبانرا غم بيمار خويش نرگس بيمار خود را گاه گاهي باز پرس خويشتن مي گوي و مينه گوش بر گفتار خويش چون نميبيني کسي که جز تو ميگويد سخن با چنين صورت مگر هم خويش باشي يار خويش ايکه در عالم بزيبائي و لطفت يار نيست ديده بگشاي و بچشم خويش بين رخسار خويش ما بچشم خويش رخسار تو نتوانيم ديد هر که را بيني بود انديشهئي در کار خويش کار ما انديشهي بي خويشي و بي کيشي است هم بقدر خويش داند هر کسي مقدار خويش خويش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نيست گر کند بيگانگانرا محرم اسرار خويش چون ز خويش و آشنا بيگانه شد باشد غريب