چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال

چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال شاعر : خواجوي کرماني شوم مقيم درت بالغدو و الاصال چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال که در هواي تو سيمرغ بفکند پر و بال شگفت نيست اگر صيد گشت مرغ دلم مجال نيست کسي را مگر نسيم شمال کرا وصال ميسر شود که در کويت مگر طلوع کند آفتاب روز وصال نشسته‌ام مترصد که از دريچه‌ي صبح چو بگذري بسر خاک من پس از صد سال ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند گرفت بيتو مرا از حيات خويش ملال ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت چه حاجتست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال
چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال
چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال

شاعر : خواجوي کرماني

شوم مقيم درت بالغدو و الاصالچو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال
که در هواي تو سيمرغ بفکند پر و بالشگفت نيست اگر صيد گشت مرغ دلم
مجال نيست کسي را مگر نسيم شمالکرا وصال ميسر شود که در کويت
مگر طلوع کند آفتاب روز وصالنشسته‌ام مترصد که از دريچه‌ي صبح
چو بگذري بسر خاک من پس از صد سالز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
گرفت بيتو مرا از حيات خويش ملالترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
چه حاجتست بتقرير با تو صورت حالمقيم در دل خواجو توئي و مي‌داني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط