زهي ز بادهي لعلت در آتش آب زلال
زهي ز بادهي لعلت در آتش آب زلال
شاعر : خواجوي کرماني
يکي ز حلقهي بگوشان حاجب تو هلال زهي ز بادهي لعلت در آتش آب زلال بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال نداي عشق چو در داد خال مشکينت نهاده بر سر نون خط تو نقطهي خال تو کلک منشي تقدير بين بدان خوبي نرفت يکسر مو نقشش از خيال خيال چودر خيال خيال آيد آن خيال چو موي ترا بکام دل از بوستان عشق منال منال بلبل بيدل چو ميشود حاصل چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال اگر ز کوي تو دورم نميشوم نوميد که هست پيش خداوند خون بنده حلال ترا حرام نباشد که خون ما ريزي که راه باديه مستسقيان بب زلال چنان بچشمهي نوش تو آرزومندم چو باد بگذرد از پيش من نسيم شمال ز من چه ديد که هردم که آيد از کويت اگر چه گفتهي خواجو کجا رسد بکمال رساندهام بکمال از محبت تو سخن جزاي آنکه نگفتيم شکر روز وصال شب فراق بگفتيم ترک صبح اميد