من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم

من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم شاعر : خواجوي کرماني کارم از دست برون رفت که گيرد دستم من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم بيخود آوردم و در حلقه‌ي زلفت بستم ديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستم اين خياليست که در گرد سمند تو رسم ببريدم ز همه خلق و درو پيوستم هر که با زلف گرهگير تو پيوندي ساخت که گرفتار غم عشق توام تا هستم من نه امروز بدام تو در افتادم و بس از دل و ديده درودت ز قفا نفرستم تا برفتي نتوانم...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم

شاعر : خواجوي کرماني

کارم از دست برون رفت که گيرد دستممن از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
بيخود آوردم و در حلقه‌ي زلفت بستمديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت
زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستماين خياليست که در گرد سمند تو رسم
ببريدم ز همه خلق و درو پيوستمهر که با زلف گرهگير تو پيوندي ساخت
که گرفتار غم عشق توام تا هستممن نه امروز بدام تو در افتادم و بس
از دل و ديده درودت ز قفا نفرستمتا برفتي نتوانم که شبي تا دم صبح
که برون رفت عنان از کف و تير از شستمبيش ازينم هدف تير ملامت مکنيد
که ز جان دست بخون دل ساغر شستمگرکنم جامه به خونابه نمازي چه عجب
برگرفتم ز دل سوخته و وارستمباز خواجو که مرا کوفته خاطر مي‌داشت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط