عشق آن بت ساکن ميخانه ميگرداندم
عشق آن بت ساکن ميخانه ميگرداندم
شاعر : خواجوي کرماني
جان غمگين در پي جانانه ميگرداندم عشق آن بت ساکن ميخانه ميگرداندم چون ز خويش و آشنا بيگانه ميگرداندم آشنائي از چه رويم دور ميدارد ز خويش هندوي آن نرگس ترکانه ميگرداندم ترک رومي روي زنگي موي تازي گوي من عاقل بسيار گو ديوانه ميگرداندم بسکه ميترساند از زنجير و پندم ميدهد با چنان دامي اسير دانه ميگرداندم دانهي خالش که بر نزديک دام افتاده است گرد شمع روش چون پروانه ميگرداندم آتش دل هر شبي دلخسته و پر سوخته روز و شب در کنج هر ويرانه ميگرداندم آرزوي گنج بين کز غايت ديوانگي ويندم از پيمان غم پيمانه ميگرداندم با خرد پيمان من بيزاري از پيمانه بود نرگس افسونگرش افسانه ميگرداندم من بشعر افسانه بودم ليکن اين ساعت بسحر همچو خواجو از پي دردانه ميگرداندم اشتياق لعل گوهر پاش او در بحر خون