گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي

گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي شاعر : خواجوي کرماني گفت از آنروي که دل دادي و جان نسپردي گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردي گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم گفت درخويش نگه کن که بچشمش خردي گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم گفت خاموش که ما را بفغان آوردي گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو گفت فرياد ز دست تو که بس دم سردي گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست گفت بر من بجوي گر تو بحسرت مردي گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي
گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي
گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي

شاعر : خواجوي کرماني

گفت از آنروي که دل دادي و جان نسپرديگفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان برديگفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت درخويش نگه کن که بچشمش خرديگفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت خاموش که ما را بفغان آورديگفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت فرياد ز دست تو که بس دم سرديگفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت بر من بجوي گر تو بحسرت مرديگفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت آخر نه مرا ديدي و جان پرورديگفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت پيداست که برگرد قفس مي‌گرديگفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کرديگفتمش کز مي لعل تو چنين بي‌خبرم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط