شب فراق که داند که تا سحر چندست

شب فراق که داند که تا سحر چندست شاعر : سعدي مگر کسي که به زندان عشق دربندست شب فراق که داند که تا سحر چندست کدام سرو به بالاي دوست مانندست گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم که برشکستي و ما را هنوز پيوندست پيام من که رساند به يار مهرگسل به خاک پاي تو وان هم عظيم سوگندست قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست هنوز ديده به ديدارت آرزومندست که با شکستن پيمان و برگرفتن دل به جاي خاک که در زير پايت افکنده‌ست بيا که بر سر کويت بساط چهره ماست بلاي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شب فراق که داند که تا سحر چندست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
شب فراق که داند که تا سحر چندست

شاعر : سعدي

مگر کسي که به زندان عشق دربندستشب فراق که داند که تا سحر چندست
کدام سرو به بالاي دوست مانندستگرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
که برشکستي و ما را هنوز پيوندستپيام من که رساند به يار مهرگسل
به خاک پاي تو وان هم عظيم سوگندستقسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
هنوز ديده به ديدارت آرزومندستکه با شکستن پيمان و برگرفتن دل
به جاي خاک که در زير پايت افکنده‌ستبيا که بر سر کويت بساط چهره ماست
بلاي عشق تو بنياد صبر برکندستخيال روي تو بيخ اميد بنشاندست
به زير هر خم مويت دلي پراکندستعجب در آن که تو مجموع و گر قياس کني
گمان برند که پيراهنت گل آکندستاگر برهنه نباشي که شخص بنمايي
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندستز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
بيا و بر دل من بين که کوه الوندستفراق يار که پيش تو کاه برگي نيست
گمان برند که سعدي ز دوست خرسندستز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط