ز من مپرس که در دست او دلت چونست شاعر : سعدي ازو بپرس که انگشتهاش در خونست ز من مپرس که در دست او دلت چونست که اندرون جراحت رسيدگان چونست و گر حديث کنم تندرست را چه خبر فتاده در پي بيچارهاي که مجنونست به حسن طلعت ليلي نگاه مينکند مرا خيال کسي کز خيال بيرونست خيال روي کسي در سرست هر کس را که بامداد به روي تو فال ميمونست خجسته روز کسي کز درش تو بازآيي به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست چنين شمايل موزون و قد خوش که تو راست مرا به هر...