ز من مپرس که در دست او دلت چونست ز من مپرس که در دست او دلت چونستشاعر : سعدي ازو بپرس که انگشتهاش در خونستز من مپرس که در دست او دلت چونستکه اندرون جراحت رسيدگان چونستو گر حديث کنم تندرست را چه خبرفتاده در پي بيچارهاي که مجنونستبه حسن طلعت ليلي نگاه مينکندمرا خيال کسي کز خيال بيرونستخيال روي کسي در سرست هر کس راکه بامداد به روي تو فال ميمونستخجسته روز کسي کز درش تو بازآييبه ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونستچنين شمايل موزون و قد خوش که تو راستمرا به هر چه تو گويي ارادت افزونستاگر کسي به ملامت ز عشق برگرددبيا که چشم و دهان تو مست و ميگونستنه پادشاه منادي ز دست مي مخوريداز آب ديده تو گويي کنار جيحونستکنار سعدي از آن روز کز تو دور افتاد