دوشم آن سنگ دل پريشان داشت

دوشم آن سنگ دل پريشان داشت شاعر : سعدي يار دل برده دست بر جان داشت دوشم آن سنگ دل پريشان داشت گوييا آستين مرجان داشت ديده در مي‌فشاند در دامن ور نناليدمي چه درمان داشت اندرونم ز شوق مي‌سوزد تا بديدم سحر که پايان داشت مي‌نپنداشتم که روز شود باد گويي کليد رضوان داشت در باغ بهشت بگشودند همچو من دست در گريبان داشت غنچه ديدم که از نسيم صبا هر گلي بلبلي غزل خوان داشت که نه تنها منم ربوده عشق چند شايد به صبر پنهان داشت رازم از پرده...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوشم آن سنگ دل پريشان داشت
دوشم آن سنگ دل پريشان داشت
دوشم آن سنگ دل پريشان داشت

شاعر : سعدي

يار دل برده دست بر جان داشتدوشم آن سنگ دل پريشان داشت
گوييا آستين مرجان داشتديده در مي‌فشاند در دامن
ور نناليدمي چه درمان داشتاندرونم ز شوق مي‌سوزد
تا بديدم سحر که پايان داشتمي‌نپنداشتم که روز شود
باد گويي کليد رضوان داشتدر باغ بهشت بگشودند
همچو من دست در گريبان داشتغنچه ديدم که از نسيم صبا
هر گلي بلبلي غزل خوان داشتکه نه تنها منم ربوده عشق
چند شايد به صبر پنهان داشترازم از پرده برملا افتاد
که به يک دل دو دوست نتوان داشتسعديا ترک جان ببايد گفت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط