دوشم آن سنگ دل پريشان داشت شاعر : سعدي يار دل برده دست بر جان داشت دوشم آن سنگ دل پريشان داشت گوييا آستين مرجان داشت ديده در ميفشاند در دامن ور نناليدمي چه درمان داشت اندرونم ز شوق ميسوزد تا بديدم سحر که پايان داشت مينپنداشتم که روز شود باد گويي کليد رضوان داشت در باغ بهشت بگشودند همچو من دست در گريبان داشت غنچه ديدم که از نسيم صبا هر گلي بلبلي غزل خوان داشت که نه تنها منم ربوده عشق چند شايد به صبر پنهان داشت رازم از پرده...