زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد شاعر : سعدي از صورت بي طاقتيم پرده برافتاد زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد بيچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد گفتيم که عقل از همه کاري به درآيد چون پاي بدارم که ز دستم سپر افتاد شمشير کشيدست نظر بر سر مردم ما هيچ نگفتيم و حکايت به درافتاد در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش مشتاق چنان شد که چو من بيخبر افتاد با هر که خبر گفتم از اوصاف جميلش کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد هان تا لب شيرين نستاند دلت...