ساعتي کز درم آن سرو روان بازآمد شاعر : سعدي راست گويي به تن مرده روان بازآمد ساعتي کز درم آن سرو روان بازآمد بامداد از در من صلح کنان بازآمد بخت پيروز که با ما به خصومت ميبود باز پيرانه سرم عشق جوان بازآمد پير بودم ز جفاي فلک و جور زمان باد نوروز علي رغم خزان بازآمد دوست بازآمد و دشمن به مصيبت بنشست دل گراني مکن اي جسم که جان بازآمد مژدگاني بده اي نفس که سختي بگذشت آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد باور از بخت ندارم که به صلح از در من ...