خفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خار شاعر : سعدي چون نتواند کشيد دست در آغوش يار خفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خار من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار گر دگري را شکيب هست ز ديدار دوست چشمه چشمست و موج ميزندش بر کنار آتش آست و دود ميرودش تا به سقف ور تو ز ما بي نياز ما به تو اميدوار گر تو ز ما فارغي ما به تو مستظهريم غمزدهاي بر درست چون سگ اصحاب غار اي که به ياران غار مشتغلي دوستکام اشتر مست از نشاط گرم رود زير بار اين همه بار احتمال ميکنم و...