خفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خار خفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خارشاعر : سعدي چون نتواند کشيد دست در آغوش يارخفتن عاشق يکيست بر سر ديبا و خارمن نتوانم گرفت بر سر آتش قرارگر دگري را شکيب هست ز ديدار دوستچشمه چشمست و موج ميزندش بر کنارآتش آست و دود ميرودش تا به سقفور تو ز ما بي نياز ما به تو اميدوارگر تو ز ما فارغي ما به تو مستظهريمغمزدهاي بر درست چون سگ اصحاب غاراي که به ياران غار مشتغلي دوستکاماشتر مست از نشاط گرم رود زير باراين همه بار احتمال ميکنم و ميرومگر بکشي حاکمي ور بدهي زينهارما سپر انداختيم گردن تسليم پيشروي ترش گر کني تلخ تو شيرين گوارتيغ جفا گر زني ضرب تو آسايشستفخر بود بنده را داغ خداوندگارسعدي اگر داغ عشق در تو مثر شود