هر شب انديشه ديگر کنم و راي دگر شاعر : سعدي که من از دست تو فردا بروم جاي دگر هر شب انديشه ديگر کنم و راي دگر حسن عهدم نگذارد که نهم پاي دگر بامدادان که برون مينهم از منزل پاي ما به غير از تو نداريم تمناي دگر هر کسي را سر چيزي و تمناي کسيست متصور نشود صورت و بالاي دگر زان که هرگز به جمال تو در آيينه وهم منم امروز و تويي وامق و عذراي دگر وامقي بود که ديوانه عذرايي بود خلق بيرون شده هر قوم به صحراي دگر وقت آنست که صحرا گل و سنبل گيرد ...