از همه باشد به حقيقت گزير شاعر : سعدي وز تو نباشد که نداري نظير از همه باشد به حقيقت گزير دعوت منعم نبود بي فقير مشرب شيرين نبود بي زحام آن نفسست از دهنت يا عبير آن عرقست از بدنت يا گلاب وقف تو کردم دل و چشم و ضمير بذل تو کردم تن و هوش و روان گو بده اي دوست که گويم بگير دل چه بود جان که بدو زندهام مرهم دل باشد از آن جعبه تير راحت جان باشد از آن قبضه تيغ باخبر از درد من الا خبير درد نهاني به که گويم که نيست کور نداند که چه بيند...