تو در کمند نيفتادهاي و معذوري شاعر : سعدي از آن به قوت بازوي خويش مغروري تو در کمند نيفتادهاي و معذوري ميسرت نشود عاشقي و مستوري گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد که در بهشت نباشد به لطف او حوري بهشت روي من آن لعبت پري رخسار اگر چه سرو نباشد به رو گل سوري به گريه گفتمش اي سروقد سيم اندام که خوب منظري و دلفريب منظوري درشتخويي و بدعهدي از تو نپسندند چنان که در شب تاريک پاره نوري تو در ميان خلايق به چشم اهل نظر کس از خداي نخواهد شفاي...