هر سلطنت که خواهي ميکن که دلپذيري
هر سلطنت که خواهي ميکن که دلپذيري
شاعر : سعدي
در دست خوبرويان دولت بود اسيري هر سلطنت که خواهي ميکن که دلپذيري دانستهام وليکن خون خوار ناگزيري جان باختن به کويت در آرزوي رويت گر بيگنه بسوزي ور بي خطا بگيري ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان آيينهات بگويد پنهان که بينظيري گر من سخن نگويم در وصف روي و مويت شايد که خيره ماند در ارغوان و خيري آن کو نديده باشد گل در ميان بستان آن نيستي که رفتي آني که در ضميري گفتم مگر ز رفتن غايب شوي ز چشمم ميرو که خوش نسيمي ميدم که خوش عبيري اي باد صبح بستان پيغام وصل جانان ما خود نمينماييم از غايت حقيري او را نميتوان ديد از منتهاي خوبي ما نيز توبه کرديم از زاهدي و پيري گر يار با جوانان خواهد نشست و رندان رندي روا نباشد در جامه فقيري سعدي نظر بپوشان يا خرقه در ميان نه