سر مدحت پادشاهان نبود | | مرا طبع از اين نوع خواهان نبود |
مگر باز گويند صاحبدلان | | ولي نظم کردم به نام فلان |
در ايام بوبکر بن سعد بود | | که سعدي که گوي بلاغت ربود |
که سيد به دوران نوشيروان | | سزد گر به دورش بنازم چنان |
نيامد چو بوبکر بعد از عمر | | جهانبان دين پرور دادگر |
به دوران عدلش بناز، اي جهان | | سر سرفرازان و تاج مهان |
ندارد جز اين کشور آرامگاه | | گر از فتنه آيد کسي در پناه |
حواليه من کل فج عميق | | فطوبي لباب کبيت العتيق |
که وقف است بر طفل و درويش و پير | | نديدم چنين گنج و ملک و سرير |
که ننهاد بر خاطرش مرهمي | | نيامد برش دردناک غمي |
خدايا اميدي که دارد برآر | | طلبکار خيرست و اميدوار |
هنوز از تواضع سرش بر زمين | | کله گوشه بر آسمان برين |
ز گردن فرازان تواضع نکوست | | گدا گر تواضع کند خوي اوست |
زبردست افتاده مرد خداست | | اگر زيردستي بيفتد چه خاست؟ |
که صيت کرم در جهان ميرود | | نه ذکر جميلش نهان ميرود |
ندارد جهان تا جهان است، ياد | | چنويي خردمند فرخ نهاد |
که نالد ز بيداد سرپنجهاي | | نبيني در ايام او رنجهاي |
فريدون با آن شکوه، اين نديد | | کس اين رسم و ترتيب و آيين نديد |
که دست ضعيفان به جاهش قوي است | | از آن پيش حق پايگاهش قوي است |
که زالي نينديشد از رستمي | | چنان سايه گسترده بر عالمي |
بنالند و از گردش آسمان | | همه وقت مردم ز جور زمان |
ندارد شکايت کس از روزگار | | در ايام عدل تو، اي شهريار |
پس از تو ندانم سرانجام خلق | | به عهد تو ميبينم آرام خلق |
که تاريخ سعدي در ايام تست | | هم از بخت فرخنده فرجام تست |
در اين دفترت ذکر جاويد هست | | که تا بر فلک ماه و خورشيد هست |
ز پيشينگان سيرت آموختند | | ملوک ار نکو نامي اندوختند |
سبق بردي از پادشاهان پيش | | تو در سيرت پادشاهي خويش |
بکرد از جهان راه يأجوج تنگ | | سکندر به ديوار رويين و سنگ |
نه رويين چو ديوار اسکندرست | | تو را سد يأجوج کفر از زرست |
سپاست نگويد زبانش مباد | | زبان آوري کاندر اين امن و داد |
که مستظهرند از وجودت وجود | | زهي بحر بخشايش و کان جود |
نگنجد در اين تنگ ميدان کتاب | | برون بينم اوصاف شاه از حساب |
مگر دفتري ديگر املا کند | | گر آن جمله را سعدي انشا کند |
همان به که دست دعا، گسترم | | فروماندم از شکر چندين کرم |
جهان آفرينت نگهدار باد | | جهانت به کام و فلک يار باد |
زوال اختر دشمنت سوخته | | بلند اخترت عالم افروخته |
وز انديشه بر دل غبارت مباد | | غم از گردش روزگارت مباد |
پريشان کند خاطر عالمي | | که بر خاطر پادشاهان غمي |
ز ملکت پراگندگي دور باد | | دل و کشورت جمع و معمور باد |
بدانديش را دل چو تدبير، سست | | تنت باد پيوسته چون دين، درست |
دل و دين و اقليمت آباد باد | | درونت به تاييد حق شاد باد |
دگر هرچه گويم فسانهست و باد | | جهان آفرين بر تو رحمت کناد |
که توفيق خيرت بود بر مزيد | | همينت بس از کردگار مجيد |
که چون تو خلف نامبردار کرد | | نرفت از جهان سعد زنگي بدرد |
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک | | عجب نيست اين فرع ازان اصل پاک |
به فضلت که باران رحمت ببار | | خدايا بر آن تربت نامدار |
فلک ياور سعد بوبکر باد | | گر از سعد زنگي مثل ماند و ياد |