مرا طبع از اين نوع خواهان نبود

مرا طبع از اين نوع خواهان نبود شاعر : سعدي سر مدحت پادشاهان نبود مرا طبع از اين نوع خواهان نبود مگر باز گويند صاحبدلان ولي نظم کردم به نام فلان در ايام بوبکر بن سعد بود که سعدي که گوي بلاغت ربود که سيد به دوران نوشيروان سزد گر به دورش بنازم چنان نيامد چو بوبکر بعد از عمر جهانبان دين پرور دادگر به دوران عدلش بناز، اي جهان سر سرفرازان و تاج مهان ندارد جز اين کشور آرامگاه گر از فتنه آيد کسي در پناه حواليه من کل فج عميق فطوبي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرا طبع از اين نوع خواهان نبود
مرا طبع از اين نوع خواهان نبود
مرا طبع از اين نوع خواهان نبود

شاعر : سعدي

سر مدحت پادشاهان نبودمرا طبع از اين نوع خواهان نبود
مگر باز گويند صاحبدلانولي نظم کردم به نام فلان
در ايام بوبکر بن سعد بودکه سعدي که گوي بلاغت ربود
که سيد به دوران نوشيروانسزد گر به دورش بنازم چنان
نيامد چو بوبکر بعد از عمرجهانبان دين پرور دادگر
به دوران عدلش بناز، اي جهانسر سرفرازان و تاج مهان
ندارد جز اين کشور آرامگاهگر از فتنه آيد کسي در پناه
حواليه من کل فج عميقفطوبي لباب کبيت العتيق
که وقف است بر طفل و درويش و پيرنديدم چنين گنج و ملک و سرير
که ننهاد بر خاطرش مرهمينيامد برش دردناک غمي
خدايا اميدي که دارد برآرطلبکار خيرست و اميدوار
هنوز از تواضع سرش بر زمينکله گوشه بر آسمان برين
ز گردن فرازان تواضع نکوستگدا گر تواضع کند خوي اوست
زبردست افتاده مرد خداستاگر زيردستي بيفتد چه خاست؟
که صيت کرم در جهان مي‌رودنه ذکر جميلش نهان مي‌رود
ندارد جهان تا جهان است، يادچنويي خردمند فرخ نهاد
که نالد ز بيداد سرپنجه‌اينبيني در ايام او رنجه‌اي
فريدون با آن شکوه، اين نديدکس اين رسم و ترتيب و آيين نديد
که دست ضعيفان به جاهش قوي استاز آن پيش حق پايگاهش قوي است
که زالي نينديشد از رستميچنان سايه گسترده بر عالمي
بنالند و از گردش آسمانهمه وقت مردم ز جور زمان
ندارد شکايت کس از روزگاردر ايام عدل تو، اي شهريار
پس از تو ندانم سرانجام خلقبه عهد تو مي‌بينم آرام خلق
که تاريخ سعدي در ايام تستهم از بخت فرخنده فرجام تست
در اين دفترت ذکر جاويد هستکه تا بر فلک ماه و خورشيد هست
ز پيشينگان سيرت آموختندملوک ار نکو نامي اندوختند
سبق بردي از پادشاهان پيشتو در سيرت پادشاهي خويش
بکرد از جهان راه يأجوج تنگسکندر به ديوار رويين و سنگ
نه رويين چو ديوار اسکندرستتو را سد يأجوج کفر از زرست
سپاست نگويد زبانش مبادزبان آوري کاندر اين امن و داد
که مستظهرند از وجودت وجودزهي بحر بخشايش و کان جود
نگنجد در اين تنگ ميدان کتاببرون بينم اوصاف شاه از حساب
مگر دفتري ديگر املا کندگر آن جمله را سعدي انشا کند
همان به که دست دعا، گسترمفروماندم از شکر چندين کرم
جهان آفرينت نگهدار بادجهانت به کام و فلک يار باد
زوال اختر دشمنت سوختهبلند اخترت عالم افروخته
وز انديشه بر دل غبارت مبادغم از گردش روزگارت مباد
پريشان کند خاطر عالميکه بر خاطر پادشاهان غمي
ز ملکت پراگندگي دور باددل و کشورت جمع و معمور باد
بدانديش را دل چو تدبير، سستتنت باد پيوسته چون دين، درست
دل و دين و اقليمت آباد باددرونت به تاييد حق شاد باد
دگر هرچه گويم فسانه‌ست و بادجهان آفرين بر تو رحمت کناد
که توفيق خيرت بود بر مزيدهمينت بس از کردگار مجيد
که چون تو خلف نامبردار کردنرفت از جهان سعد زنگي بدرد
که جانش بر اوج است و جسمش به خاکعجب نيست اين فرع ازان اصل پاک
به فضلت که باران رحمت ببارخدايا بر آن تربت نامدار
فلک ياور سعد بوبکر بادگر از سعد زنگي مثل ماند و ياد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.