ز لشکر جدا ماند روز شکار | | شنيدم که داراي فرخ تبار |
بدل گفت داراي فرخنده کيش | | دوان آمدش گلهباني به پيش |
ز دورش بدوزم به تير خدنگ | | مگر دشمن است اين که آمد به جنگ |
به يک دم وجودش عدم خواست کرد | | کمان کياني به زه راست کرد |
که چشم بد از روزگار تو دور | | بگفت اي خداوند ايران و تور |
به خدمت بدين مرغزار اندرم | | من آنم که اسبان شه پرورم |
بخنديد و گفت: اي نکوهيده راي | | ملک را دل رفته آمد بجاي |
وگر نه زه آورده بودم به گوش | | تو را ياوري کرد فرخ سروش |
نصحيت ز منعم نبايد نهفت | | نگهبان مرعي بخنديد و گفت: |
که دشمن نداند شهنشه ز دوست | | نه تدبير محمود و راي نکوست |
که هر کهتري را بداني که کيست | | چنان است در مهتري شرط زيست |
ز خيل و چراگاه پرسيدهاي | | مرا بارها در حضر ديدهاي |
نميدانيم از بدانديش باز | | کنونت به مهر آمدم پيشباز |
که اسبي برون آرم از صد هزار | | توانم من، اي نامور شهريار |
تو هم گلهي خويش داري، بپاي | | مرا گلهباني به عقل است و راي |
که تدبير شاه از شبان کم بود | | در آن تخت و ملک از خلل غم بود |