خردمند مردي در اقصاي شام

خردمند مردي در اقصاي شام شاعر : سعدي گرفت از جهان کنج غاري مقام خردمند مردي در اقصاي شام به گنج قناعت فرو رفته پاي به صبرش در آن کنج تاريک جاي ملک سيرتي، آدمي پوست بود شنيدم که نامش خدادوست بود که در مي‌نيامد به درها سرش بزرگان نهادند سر بر درش به در يوزه از خويشتن ترک آز تمنا کند عارف پاکباز بخواري بگرداندش ده به ده چو هر ساعتش نفس گويد بده يکي مرزبان ستمگار بود در آن مرز کاين پير هشيار بود به سرپنجگي پنجه برتافتي که هر ناتوان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خردمند مردي در اقصاي شام
خردمند مردي در اقصاي شام
خردمند مردي در اقصاي شام

شاعر : سعدي

گرفت از جهان کنج غاري مقامخردمند مردي در اقصاي شام
به گنج قناعت فرو رفته پايبه صبرش در آن کنج تاريک جاي
ملک سيرتي، آدمي پوست بودشنيدم که نامش خدادوست بود
که در مي‌نيامد به درها سرشبزرگان نهادند سر بر درش
به در يوزه از خويشتن ترک آزتمنا کند عارف پاکباز
بخواري بگرداندش ده به دهچو هر ساعتش نفس گويد بده
يکي مرزبان ستمگار بوددر آن مرز کاين پير هشيار بود
به سرپنجگي پنجه برتافتيکه هر ناتوان را که دريافتي
ز تلخيش روي جهاني ترشجهان سوز و بي‌رحمت و خيره‌کش
ببردند نام بدش در ديارگروهي برفتند ازان ظلم و عار
پس چرخه نفرين گرفتند پيشگروهي بماندند مسکين و ريش
نبيني لب مردم از خنده بازيد ظلم جايي که گردد دراز
خدادوست در وي نکردي نگاهبه ديدار شيخ آمدي گاه گاه
بنفرت ز من درمکش روي سختملک نوبتي گفتش: اي نيکبخت
تو را دشمني با من از بهر چيست؟مرا با تو داني سر دوستي است
به عزت ز درويش کمتر نيمگرفتم که سالار کشور نيم
چنان باش با من که با هر کسينگويم فضيلت نهم بر کسي
بر آشفت و گفت: اي ملک، هوش دارشنيد اين سخن عابد هوشيار
ندارم پريشاني خلق دوستوجودت پريشاني خلق از اوست
نپندارمت دوستدار منيتو با آن که من دوستم، دشمني
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟چرا دوست دارم به باطل منت
برو دوستداران من دوست دارمده بوسه بر دست من دوستوار
نخواهد شدن دشمن دوست، دوستخدادوست را گر بدرند پوست
که خلقي بخسبند از او تنگدلعجب دارم از خواب آن سنگدل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.