چنان قحط شد سالي اندر دمشق

چنان قحط شد سالي اندر دمشق شاعر : سعدي که ياران فراموش کردند عشق چنان قحط شد سالي اندر دمشق که لب تر نکردند زرع و نخيل چنان آسمان بر زمين شد بخيل نماند آب، جز آب چشم يتيم بخوشيد سرچشمه‌هاي قديم اگر برشدي دودي از روزني نبودي بجز آه بيوه زني قوي بازوان سست و درمانده سخت چو درويش بي برگ ديدم درخت ملخ بوستان خورده مردم ملخ نه در کوه سبزي نه در باغ شخ از او مانده بر استخوان پوستي در آن حال پيش آمدم دوستي خداوند جاه و زر و مال بود...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چنان قحط شد سالي اندر دمشق
چنان قحط شد سالي اندر دمشق
چنان قحط شد سالي اندر دمشق

شاعر : سعدي

که ياران فراموش کردند عشقچنان قحط شد سالي اندر دمشق
که لب تر نکردند زرع و نخيلچنان آسمان بر زمين شد بخيل
نماند آب، جز آب چشم يتيمبخوشيد سرچشمه‌هاي قديم
اگر برشدي دودي از روزنينبودي بجز آه بيوه زني
قوي بازوان سست و درمانده سختچو درويش بي برگ ديدم درخت
ملخ بوستان خورده مردم ملخنه در کوه سبزي نه در باغ شخ
از او مانده بر استخوان پوستيدر آن حال پيش آمدم دوستي
خداوند جاه و زر و مال بودوگرچه به مکنت قوي حال بود
چه درماندگي پيشت آمد؟ بگويبدو گفتم: اي يار پاکيزه خوي
چو داني و پرسي سالت خطاستبغريد بر من که عقلت کجاست؟
مشقت به حد نهايت رسيد؟نبيني که سختي به غايت رسيد
نه بر مي‌رود دود فرياد خواننه باران همي آيد از آسمان
کشد زهر جايي که ترياک نيستبدو گفتم: آخر تو را باک نيست
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟گر از نيستي ديگري شد هلاک
نگه کردن عالم اندر سفيهنگه کرد رنجيده در من فقيه
نياسايد و دوستانش غريقکه مرد ارچه بر ساحل است، اي رفيق
غم بي مرادان دلم خسته کردمن از بي مرادي نيم روي زرد
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خويشنخواهد که بيند خردمند، ريش
که ريشي ببينم بلرزد تنميکي اول از تندرستان منم
که باشد به پهلوي رنجور سستمنغص بود عيش آن تندرست
به کام اندرم لقمه زهرست و دردچو بينم که درويش مسکين نخورد
کجا ماندش عيش در بوستان؟يکي را به زندان بري دوستان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.