حکايت کنند از يکي نيکمرد

حکايت کنند از يکي نيکمرد شاعر : سعدي که اکرام حجاج يوسف نکرد حکايت کنند از يکي نيکمرد که نطعش بينداز و ريگش بريز به سرهنگ ديوان نگه کرد تيز بپرخاش در هم کشد روي را چو حجت نماند جفا جوي را عجب داشت سنگين دل تيره راي بخنديد و بگريست مرد خداي بپرسيد کاين خنده و گريه چيست؟ چو ديدش که خنديد و ديگر گريست که طفلان بيچاره دارم چهار بگفتا همي‌گريم از روزگار که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک همي‌خندم از لطف يزدان پاک يکي دست از اين مرد صوفي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حکايت کنند از يکي نيکمرد
حکايت کنند از يکي نيکمرد
حکايت کنند از يکي نيکمرد

شاعر : سعدي

که اکرام حجاج يوسف نکردحکايت کنند از يکي نيکمرد
که نطعش بينداز و ريگش بريزبه سرهنگ ديوان نگه کرد تيز
بپرخاش در هم کشد روي راچو حجت نماند جفا جوي را
عجب داشت سنگين دل تيره رايبخنديد و بگريست مرد خداي
بپرسيد کاين خنده و گريه چيست؟چو ديدش که خنديد و ديگر گريست
که طفلان بيچاره دارم چهاربگفتا همي‌گريم از روزگار
که مظلوم رفتم نه ظالم به خاکهمي‌خندم از لطف يزدان پاک
يکي دست از اين مرد صوفي بدارپسر گفتش: اي نامور شهريار
نه راي است خلقي به يک بار کشتکه خلقي بدو روي دارند و پشت
ز خردان اطفالش انديشه کنبزرگي و عفو و کرم پيشه کن
ز فرمان داور که داند گريخت؟شنيدم که نشنيد و خونش بريخت
به خواب اندرش ديد و پرسيد و گفت:بزرگي در آن فکرت آن شب بخفت
عقوبت بر او تا قيامت بمانددمي بيش بر من سياست نراند
برآرد ز سوز جگر يا ربي؟نترسي که پاک اندروني شبي
ز دود دل صبحگاهش بترسنخفته‌ست مظلوم از آهش بترس
بر پاک نايد ز تخم پليدنه ابليس بد کرد و نيکي نديد؟
چو با کودکان بر نيايي به مشتمزن بانگ بر شيرمردان درشت
نگه‌دار پند خردمند رايکي پند مي‌گفت فرزند را
که يک روزت افتد بزرگي به سرمکن جور بر خردکان اي پسر
که روزي پلنگيت بر هم درد؟نمي‌ترسي اي گرگ ناقص خرد
دل زيردستان ز من رنجه بودبه خردي درم زور سرپنجه بود
نکردم دگر زور با لاغرانبخوردم يکي مشت زورآوران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط