که محکم فروماندهام در گلي | | زبان داني آمد به صاحبدلي |
که دانگي از او بر دلم ده من است | | يکي سفله را ده درم بر من است |
همه روز چون سايه دنبال من | | همه شب پريشان از او حال من |
درون دلم چون در خانه ريش | | بکرد از سخنهاي خاطر پريش |
جز اين ده درم چيز ديگر نداد | | خدايش مگر تا ز مادر بزاد |
نخوانده بجز باب لاينصرف | | ندانسته از دفتر دين الف |
که اين قلتبان حلقه بر در نزد | | خور از کوه يک روز سر بر نزد |
از آن سنگدل دست گيرد به سيم | | در انديشهام تا کدامم کريم |
درستي دو، در آستينش نهاد | | شنيد اين سخن پير فرخ نهاد |
برون رفت ازان جا چو زر تازه روي | | زر افتاد در دست افسانه گوي |
بر او گر بميرد نبايد گريست | | يکي گفت: شيخ اين نداني که کيست؟ |
ابو زيد را اسب و فرزين نهد | | گدايي که بر شير نر زين نهد |
تو مرد زبان نيستي، گوش باش | | بر آشفت عابد که خاموش باش |
ز خلق آبرويش نگه داشتم | | اگر راست بود آنچه پنداشتم |
الا تا نپنداري افسوس کرد | | وگر شوخ چشمي و سالوس کرد |
ز دست چنان گر بزي يافه گوي | | که خود را نگه داشتم آبروي |
که اين کسب خيرست و آن دفع شر | | بد و نيک را بذل کن سيم و زر |
بياموزد اخلاق صاحبدلان | | خنک آن که در صحبت عاقلان |
به عزت کني پند سعدي به گوش | | گرت عقل و راي است و تدبير و هوش |
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال | | که اغلب در اين شيوه دارد مقال |