اگر نيکبختي و مردانه رو | | يکي سيرت نيکمردان شنو |
به ده برد انبان گندم به دوش | | که شبلي ز حانوت گندم فروش |
که سرگشته هر گوشهاي ميدويد | | نگه کرد و موري در آن غله ديد |
به مأواي خود بازش آورد و گفت | | ز رحمت بر او شب نيارست خفت |
پراگنده گردانم از جاي خويش | | مروت نباشد که اين مور ريش |
که جمعيتت باشد از روزگار | | درون پراگندگان جمع دار |
که رحمت بر آن تربت پاک باد | | چه خوش گفت فردوسي پاک زاد |
که جان دارد و جان شيرين خوش است | | ميازار موري که دانهکش است |
که خواهد که موري شود تنگدل | | سياه اندرون باشد و سنگدل |
که روزي به پايش در افتي چو مور | | مزن بر سر ناتوان دست زور |
نگه کن که چون سوخت در پيش جمع | | نبخشود بر حال پروانه شمع |
تواناتر از تو هم آخر کسي است | | گرفتم ز تو ناتوان تر بسي است |