يکي را چو من دل به دست کسي
يکي را چو من دل به دست کسي
شاعر : سعدي
گرو بود و ميبرد خواري بسي يکي را چو من دل به دست کسي به دف بر زدندش به ديوانگي پس از هوشمندي و فرزانگي که ترياک اکبر بود زهر دوست ز دشمن جفا بردي از بهر دوست چو مسمار پيشاني آورده پيش قفا خوردي از دست ياران خويش که بام دماغش لگد کوب کرد خيالش چنان بر سر آشوب کرد که غرقه ندارد ز باران خبر نبودش ز تشنيع ياران خبر نينديشد از شيشهي نام و ننگ کرا پاي خاطر برآمد به سنگ در آغوش اين مرد و بر وي بتاخت شبي ديو خود را پري چهره ساخت ز ياران کسي آگه ز رازش نبود سحرگه مجال نمازش نبود بر او بسته سرما دري از رخام به آبي فرو رفت نزديک بام که خود را بکشتي در اين آب سرد نصيحتگري لومش آغاز کرد که اي يار چند از ملامت؟ خموش ز برناي منصف برآمد خروش ز مهرش چنانم که نتوان شکيفت مرا پنج روز اين پسر دل فريفت ببين تا چه بارش به جان ميکشم نپرسيد باري به خلق خوشم به قدرت در او جان پاک آفريد پس آن را که شخصم ز خاک آفريد که دايم به احسان و فضلش درم؟ عجب داري ار بار حکمش برم