مگوي اي جوانمرد صاحبت خرد | | بد اندر حق مردم نيک و بد |
وگر نيکمردست بد ميکني | | که بد مرد را خصم خود ميکني |
چنان دان که در پوستين خودست | | تو را هر که گويد فلان کس بدست |
وز اين فعل بد ميبرآيد عيان | | که فعل فلان را ببايد بيان |
اگر راست گويي سخن هم بدي | | به بد گفتن خلق چون دم زدي |
بدو گفت دانندهاي سرفراز | | زبان کرد شخصي به غيبت دراز |
مرا بدگمان در حق خود مکن | | که ياد کسان پيش من بد مکن |
نخواهد به جاه تو اندر فزود | | گرفتم ز تمکين او کم ببود |
که دزدي بسامان تر از غيبت است | | کسي گفت و پنداشتم طيبت است |
شگفت آمد اين داستانم به گوش | | بدو گفتم اي يار آشفته هوش |
که بر غيبتش مرتبت مينهي؟ | | به ناراستي در چه بيني بهي |
به بازوي مردي شکم پر کنند | | بلي گفت دزدان تهور کنند |
که ديوان سيه کرد و چيزي نخورد! | | ز غيبت چه ميخواهد آن ساده مرد |