به خلوت نشستند چندي به هم | | طريقت شناسان ثابت قدم |
در ذکر بيچارهاي باز کرد | | يکي زان ميان غيبت آغاز کرد |
تو هرگز غزا کردهاي در فرنگ؟ | | کسي گفتش اي يار شوريده رنگ |
همه عمر ننهادهام پاي پيش | | بگفت از پس چار ديوار خويش |
نديدم چنين بخت برگشته کس | | چنين گفت درويش صادق نفس |
مسلمان ز جور زبانش نرست | | که کافر ز پيکارش ايمن نشست |
حديثي کز او لب به دندان گزي | | چه خوش گفت ديوانهي مرغزي |
نگويم بجز غيبت مادرم | | من ار نام مردم بزشتي برم |
که طاعت همان به که مادر برد | | که دانند پروردگان خرد |
دو چيزست از او بر رفيقان حرام | | رفيقي که غايب شد اي نيک نام |
دوم آن که نامش به غيبت برند | | يکي آن که مالش به باطل خورند |
تو خير خود از وي توقع مدار | | هر آن کو برد نام مردم به عار |
که پيش تو گفت از پس مردمان | | که اندر قفاي تو گويد همان |
که مشغول خود وز جهان غافل است | | کسي پيش من در جهان عاقل است |