برو خانه آباد گردان به زن | | خرابت کند شاهد خانه کن |
که هر بامدادش بود بلبلي | | نشايد هوس باختن با گلي |
تو ديگر چو پروانه گردش مگرد | | چو خود را به هر مجلسي شمع کرد |
چه ماند به نادان نو خاسته؟ | | زن خوب خوش خوي آراسته |
که از خنده افتد چو گل در قفا | | در او دم چو غنچه دمي از وفا |
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ | | نه چون کودک پيچ بر پيچ شنگ |
کزان روي ديگر چو غول است زشت | | مبين دل فريبش چو حور بهشت |
ورش خاک باشي نداند سپاس | | گرش پاي بوسي نداردت پاس |
چو خاطر به فرزند مردم دهي | | سر از مغز و دست از درم کن تهي |
که فرزند خويشت برآيد تباه | | مکن بد به فرزند مردم نگاه |