جواني سر از رأي مادر بتافت جواني سر از رأي مادر بتافتشاعر : سعدي دل دردمندش به آذر بتافتجواني سر از رأي مادر بتافتکه اي سست مهر فراموش عهدچو بيچاره شد پيشش آورد مهدمگس راندن از خود مجالت نبود؟نه در مهد نيروي حالت نبودکه امروز سالار و سرپنجهايتو آني کزان يک مگس رنجهايکه نتواني از خويشتن دفع موربه حالي شوي باز در قعر گورچو کرم لحد خورد پيه دماغ؟دگر ديده چون برفروزد چراغنداند همي وقت رفتن ز چاهچه پوشيده چشمي ببيني که راهوگرنه تو هم چشم پوشيدهايتو گر شکر کردي که با ديدهاي