به صنعا درم طفلي اندر گذشت
به صنعا درم طفلي اندر گذشت
شاعر : سعدي
چه گويم کز آنم چه بر سر گذشت! به صنعا درم طفلي اندر گذشت که ماهي گورش چو يونس نخورد قضا نقش يوسف جمالي نکرد که باد اجل بيخش از بن نکند در اين باغ سروي نيامد بلند ز بيخش برآرد يکي باد سخت نهالي به سي سال گردد درخت که چندين گلاندام در خاک خفت عجب نيست بر خاک اگر گل شکفت که کودک رود پاک و آلوده پير به دل گفتم اي ننگ مردان بمير برانداختم سنگي از مرقدش ز سودا و آشفتگي بر قدش بشوريد حال و بگرديد رنگ ز هولم در آن جاي تاريک تنگ ز فرزند دلبندم آمد به گوش چو بازآمدم زان تغير به هوش به هش باش و با روشنايي درآي گرت وحشت آمد ز تاريک جاي از اين جا چراغ عمل برفروز شب گور خواهي منور چو روز مبادا که نخلش نيارد رطب تن کار کن ميبلرزد ز تب که گندم نيفشانده خرمن برند گروهي فراوان طمع ظن برند کسي برد خرمن که تخمي فشاند بر آن خرود سعدي که بيخي نشاند