بيا تا برآريم دستي ز دل

بيا تا برآريم دستي ز دل شاعر : سعدي که نتوان برآورد فردا ز گل بيا تا برآريم دستي ز دل که بي برگ ماند ز سرماي سخت به فصل خزان درنبيني درخت ز رحمت نگردد تهيدست باز؟ برآرد تهي دستهاي نياز که نوميد گردد برآورده دست مپندار از آن در که هرگز نبست قدر ميوه در آستينش نهد قضا خلعتي نامدارش دهد بيا تا به درگاه مسکين نواز همه طاعت آرند و مسکين نياز که بي برگ از اين بيش نتوان نشست چو شاخ برهنه برآريم دست که جرم آمد از بندگان در وجود خداوندگارا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيا تا برآريم دستي ز دل
بيا تا برآريم دستي ز دل
بيا تا برآريم دستي ز دل

شاعر : سعدي

که نتوان برآورد فردا ز گلبيا تا برآريم دستي ز دل
که بي برگ ماند ز سرماي سختبه فصل خزان درنبيني درخت
ز رحمت نگردد تهيدست باز؟برآرد تهي دستهاي نياز
که نوميد گردد برآورده دستمپندار از آن در که هرگز نبست
قدر ميوه در آستينش نهدقضا خلعتي نامدارش دهد
بيا تا به درگاه مسکين نوازهمه طاعت آرند و مسکين نياز
که بي برگ از اين بيش نتوان نشستچو شاخ برهنه برآريم دست
که جرم آمد از بندگان در وجودخداوندگارا نظر کن به جود
به اميد عفو خداوندگارگناه آيد از بنده‌ي خاکسار
به انعام و لطف تو خو کرده‌ايمکريما به رزق تو پرورده‌ايم
نگردد ز دنبال بخشنده بازگدا چون کرم بيند و لطف و ناز
به عقبي همين چشم داريم نيزچو ما را به دنيا تو کردي عزيز
عزيز تو خواري نبيند ز کسعزيزي و خواري تو بخشي و بس
به ذل گنه شرمسارم مکنخدايا به عزت که خوارم مکن
ز دست تو به گر عقوبت برممسلط مکن چون مني بر سرم
جفا بردن از دست همچون خوديبه گيتي بتر زين نباشد بدي
دگر شرمساري مکن پيش کسمرا شرمساري ز روي تو بس
سپهرم بود کهترين پايه‌ايگرم بر سر افتد ز تو سايه‌اي
تو بردار تا کس نيندازدماگر تاج بخشي سر افرازدم
فرو مانده نفس اماره‌ايمتو داني که مسکين و بيچاره‌ايم
که عقلش تواند گرفتن عناننمي‌تازد اين نفس سرکش چنان
مصاف پلنگان نيايد ز مورکه با نفس و شيطان برآيد به زور؟
وز اين دشمنانم پناهي بدهبه مردان راهت که راهي بده
به اوصاف بي مثل و ماننديتخدايا به ذات خداونديت
به مدفون يثرب عليه‌السلامبه لبيک حجاج بيت‌الحرام
که مرد وغا را شمارند زنبه تکبير مردان شمشير زن
به صدق جوانان نوخاستهبه طاعات پيران آراسته
ز ننگ دو گفتن به فرياد رسکه ما را در آن ورطه‌ي يک نفس
که بي طاعتان را شفاعت کننداميدست از آنان که طاعت کنند
وگر زلتي رفت معذور داربه پاکان کز آلايشم دور دار
ز شرم گنه ديده بر پشت پابه پيران پشت از عبادت دو تا
زبانم به وقت شهادت مبندکه چشمم ز روي سعادت مبند
ز بند کردنم دست کوتاه دارچراغ يقينم فرا راه دار
مده دست بر ناپسنديده‌امبگردان ز ناديدني ديده‌ام
وجود و عدم ز احتقارم يکي استمن آن ذره‌ام در هواي تو نيست
که جز در شعاعت نبيند کسمز خورشيد لطفت شعاعي بسم
گدا را ز شاه التفاتي بس استبدي را نگه کن که بهتر کس است
بنالم که عفوم نه اين وعده دادمرا گر بگيري به انصاف و داد
که صورت نبندد دري ديگرمخدايا به ذلت مران از درم
کنون کامدم در به رويم مبندور از جهل غايب شدم روز چند
مگر عجز پيش آورم کاي غنيچه عذر آرم از ننگ تردامني؟
غني را ترحم بود بر فقيرفقيرم به جرم و گناهم مگير
اگر من ضعيفم پناهم قوي استچرا بايد از ضعف حالم گريست؟
جه زور آورد با قضا دست جهد؟خدايا به غفلت شکستيم عهد
همين نکته بس عذر تقصير ماچه برخيزد از دست تدبير ما؟
چه قوت کند با خدايي خودي؟همه هرچه کردم تو بر هم زدي
که حکمت چنين مي‌رود بر سرمنه من سر ز حکمت بدر مي‌برم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط